سه شنبه, 08ام مرداد

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی

داستان ایرانی

رابعه - عطار نیشابوری

رابعه یگانه دختر کعب امیر بلخ بود. چنان لطیف و زیبا بود که قرار از دلها می ربود و چشمان سیاه جادوگرش با تیر مژگان در دلها می نشست. جانها نثار لبان مرجانی و دندانهای مروارید گونش می گشت.

داستان کودکان 1 - نوروز شاد

یكی بود یكی نبود غیر از خدای مهربان هیچ كس نبود. روزی روزگاری در یكی از شهرستان‌های استان اصفهان پیرزنی زندگی می‌كرد.

داستانهای تهران 7 - بازار بزرگ تهران

خیلی وقت بود که مادر می‌خواست به بازار برود و وسایلی را که لازم داشت بخرد اما فرصت آن پیش نمی‌آمد. بهمین خاطر وقتی بچه‌ها گفتند ما را به بازار ببرید و پدر گفت: «من کار دارم و نمی‌توانم»، مادر جلو رفت و گفت: «من شما را می‌برم.»

داستانهای تهران 6 - از شیر مرغ تا جان آدمیزاد

عمارت بادگیر بسته بود و آنها نمی‌توانستند آنجا را ببینند و آخرین محلی که در کاخ گلستان بود و نتوانستند بازدید کنند، کاخ اَبیض بود که به موزۀ مردم‌شناسی اختصاص یافته بود.

داستانهای تهران - غاری در دل کوهستان

سمت چپ جاده رشته کوه‌های البرز بود و در شکاف دره‌ها درخت‌های انبوهی روییده بودند. در سمت راست، دشت گسترده بود و دامنه تپه‌ها همه‌جا یکدست سبز بود. خورشید هنوز تابش گرم خود را آغاز نکرده ‌بود.

داستانهای تهران 3 - طبیعتی در دل شهر

در سمت راست بزرگراه تپه‌های پر از درختی بود که تا چشم می‌دید ادامه داشت. درخت‌ها در شیب تپه و دامنۀ دره‌ها روییده و چشم‌انداز سرسبزی به وجود آورده بودند. اتومبیل در محلی که تابلو بزرگ پارک طبیعت پردیسان را نشان می‌داد از بزرگراه به سمت راست پیچید و وارد پارکینگ وسیعی شد که پر از ماشین بود. در محلی نزدیک به در خروجی پارک کردند.

در همین زمینه