سه شنبه, 08ام مرداد

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی

داستان ایرانی

داستانهای تهران 2 - چهار گنبد و دو گلدسته

حمید عکس‌ها را توی آلبوم کوچکی گذاشت. عکسی را که چند روز پیش گرفته بود به عمویش نشان داد و گفت: «عموجان! وقتی من از اصفهان به تهران می‌آمدم، سمت راست جاده چهار گنبد و دو گلدسته زیبا دیدم.»

داستانهای تهران - تهران قدیم 1

وقتی ستاره از پدرش شنید که قرار است پسر عمویش حمید به تهران بیاید، خیلی خوشحال شد.

مثل دست پخت مادرم

فصل بهار بود و باران شدیدی می‌بارید. پرنده‌ای خیس آب، روی نردۀ خانه نشست و خودش را تکان داد. آب از سر و بال و بدنش به اطراف پخش شد. اما همین که مرا دید فوری ترسید و کمی عقب‌تر پرید و نشست. باران شدید بود و او نمی‌توانست پرواز کند

دنبال بازی

بچه دیو تو کوچه نشسته بود و زارزار گریه می‌کرد. اشک‌هاش سوسک می‌شدند و تالاپ تالاپ می‌افتادند زمین. بچه دیو سه ساعت و سیزده دقیقه و سی و سه ثانیه گریه کرد. سوسک‌ها اول رسیدند به زانوهاش. بعد رسیدند به شکم قلنبه‌اش. بعد رسیدند به گردنش. بعد هم از سرش گذشتند.

تک درخت و الاغ

یاد کوچه باغ‌های قدیم به خیر. صدای غار غار کلاغ‌ها فضای باغ را پر می‌کرد. روی شاخه‌های درخت گردو، کلاغ‌ها بپر بپر می‌کردند و نوک می‌زدند.

بوی مادربزرگ

می‌خواهد نماز بخواند، با عصای قهوه‌ای رنگ و چادرسفیدی، که همرنگ موهایش است و مهری که جلوی اوست، با الله‌اکبر نمازش را شروع می‌کند، اما هنوز نشسته بود...

در همین زمینه