داستان ایرانی
نون والقلم - 3 -جلال آل احمد
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 09 ارديبهشت 1391
- نوشته شده توسط مهدی شمسایی
- بازدید: 5138
جان دلم که شما باشید ، حالا از آن طرف بشنوید که در شهر چه خبرها بود . یک هفته پس از بار عام عالی قاپو یک روز صبح کله ی سحر ، توی شهر چو افتاد که قبله ی عالم با تمام وزرا و قشون و حشم و حرمسرا ، شبانه در رفته و به زودی قلندرها می آیند سرکار ؛ وشهر را می چاپند و همه ی مردم را از دم شمشیر می گذرانند و خون بچه ها را تو شیشه می کنند .
نون والقلم - 2 - جلال آل احمد
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 09 ارديبهشت 1391
- نوشته شده توسط مهدی شمسایی
- بازدید: 4921
جان دلم که شما باشید فردای آن روز ، اول وقت زرین تاج خانم و حمید و حمیده با هم از در خانه آمدند بیرون . حمید راه افتاد به سمت مکتب و زرین تاج خانم دعایی خواند و به در خانه فوت کرد و چفتش را که انداخت به یکی از همسایه ها سپرد ، مواظب خانه ی آن ها باشد و دست حمیده را گرفت و راه افتاد به طرف خانه ی میرزاعبدالزکی . مادر و دختر از دو سه تا پس کوچه و یک بازار گذشتند و بعد از یک ربع ساعت راه ، پشت در خانه ی بزرگی که گل میخ های مسی و برنجی داشت ، ایستادند و در زدند.
ن والقلم - 1 - جلال آل احمد
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 09 ارديبهشت 1391
- نوشته شده توسط مهدی شمسایی
- بازدید: 5538
یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله ی کچل ، و همیشه هم یک پوست خیک می کشید به کله اش تا مگس ها اذیتش نکنند . از قضای کردگار یک روز آقا چوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل گشادی می گذراند که دید جنجالی است که نگو .مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می کردند و یا قدوس می کشیدند ....
داستان کوتاه - پسر خوب
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 31 فروردين 1391
- نوشته شده توسط Administrator
- بازدید: 11775
سه زن میخواستند از سر چاه آب بیاورند. در فاصلهای نه چندان دور از آنها پیر مرد دنیا دیدهای نشسته بود و میشنید که هر یک از زنها چه طور از پسرانشان تعریف میکنند.
آینه / محمود دولتآبادی
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 31 فروردين 1391
- نوشته شده توسط مهدی شمسایی
- بازدید: 3908
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادب فارسی:
مردی که در کوچه می رفت هنوز به صرافت نیفتاده بود به یاد بیاورد که سیزده سالی می گذرد که او به چهرهی خودش درآینه نگاه نکرده است. همچنین دلیلی نمیدید به یاد بیاورد که زمانی در همین حدود میگذرد که او خندیدن خود را حس نکرده است. قطعا" به یاد گم شدن شناسنامهاش هم نمیافتاد اگر رادیو اعلام نکرده بود که افراد میباید شناسنامهی خود را نو، تجدید کنند.
عالیجناب / جعفر مدرس صادقی
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 31 فروردين 1391
- نوشته شده توسط مهدی شمسایی
- بازدید: 3420
برگرفته از شورای گسترش زبان و ادب فارسی:
افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكّاس خبر كنند. میگفت خبری نیست كه عكس بگیرند. و راستی هم خبری نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبهی عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اوّل “بعله” اش را گفت و خُطبهی عقد جاری شد. همهی حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همهی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود “مبادا دفعهی اوّل و دوم بعله را بگی! خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف بزنی!”