چهارشنبه, 09ام مرداد

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی

داستان ایرانی

چای و دوستی

دوستی با بعضی آدمها مثل نوشیدن چای سر گل لاهیجان است باید نرم دم بکشد، باید انتظارش را بکشی، باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی، باید صبر کنی، آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی، باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک، خوب نگاهش کنی، عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی.

داستانهای تهران 9 - دیــدار ازکــارخانــه رویــا ســازی

هوا روشن شده‌بود که اتوبوس گردشگران از جادۀ خراسان به طرف ورامین پیچید. مثل همیشه حمید و سینا کنار هم نشسته بودند، اما جای ستاره در کنار پدر خالی بود. ستاره سرماخورده و در خانه مانده‌بود تا استراحت کند.

داستانهای تهران 8 - میدانی که روزگاری بسیار زیبا بود!

ستاره از اتاق خودش بیرون آمد و گفت: «چرا می‌گویند میدان توپخانه.» مادر گفت: «درست نمی‌دانم، از پدر بپرس. حتماً یک زمانی توپها را آنجا نگهداری می‌کرده‌اند ولی الان که از توپ و تانک در میدان خبری نیست.» پدر گفت: «میدان توپخانه سرگذشت جالبی دارد.»

مادر مهربان

ساعت سه بعداز نیمه شب بود که صدای تلفن پســـر را از خواب بیدار کـــرد. پشت خط،‌ مادرش بـــود. پسر با عصبانیت گفت: چرا این وقت شب مرا از خواب بیدار کردی؟

سپاسگزاری وشکر نعمت - حکایتی از کشکول شیخ بهایی

مرد زاهد روزها روزه داشت وشب که چادر سیاه خــود را پهــن می‌کـرد، از جای نامعلومی یک نان برایش می‌رسید. مرد زاهد با نیمی ازآن افطار می کرد و نیمه ی دیگرنان رابرای سحر می گذاشت. روزگاری دراز چنین بود و زاهد از آن غار و از آن کوه پایین نمی‌آمد.

چه نقاشی قشنگی!

مداد قرمز گفت: «من همــۀ گل ها را رنگ می کنم!»مداد زرد عصبانی شد و گفت: «نه ! من از همۀ مدادها خوشرنگ ترم . همۀ گل ها را من رنگ می کنم! »

در همین زمینه