سه شنبه, 08ام مرداد

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی

داستان ایرانی

داستان کوتاه - بینا یا نابینا

روزی روزگاری دخترک نابینایی بود که از نابینا بودن خود ابراز تنفر می‌کرد. همچنین او به علت این معلولیت، از دیگران نیز متنفر شده بود. دخترک فقط به نامزد خود علاقه داشت و از خدا می‌خواست که به زودی ازدواج آنها سر بگیرد.

سه پادشاه قبل از پادشاهی

بود و بود و بود، یکی بود یکی نبود. پادشاهی بود که سه پسر داشت به نام های کمال و جمال و جلال. کمال و جمال از همسر اولش بودند و جلال از همسر دوم.

تخمۀ تنبلی

اون روز دختر بر خلاف همیشه رفت که از خواروبار فروشی تنقّلات بخره. توی انبوه پفک و کیک و چیپس و . . . نگاهش به یه بستۀ جدید افتاد و ثابت موند . برداشت و نگاه کرد.

روزی که مادربزرگ مریض شد!

بنفشه چشمانش را مالید و باز کرد. سرش را از روی بالش بلند کرد و پنجره را نگاه کرد. هوا تاریک بود. به ساعتی که روی میزش بود نگاه کرد. ساعت بیست دقیقه به هفت را نشان می‌داد، اما او هر روز شش و نیم که از خواب بلند می شد، هوا روشن‌تر از امروز بود.

یک ذره احساس

درخت فایده ی زیـــادی دارد، فـــایده ی اولش درست کردن اکسیژن است ، فایده ی دومش جلوگیری ازفرسایش خاک است، فایده ی سومش فراهم آوردن مکان وغذا برای جانوران است،

خواب درخت

درخت به آسمان نگاه کرد و آه کشید. خورشید هم از توی آسمان به او نگاه کرد و آه کشید.درخت با خودش گفت: «عجب نگین زیبایی! چه خوب می‌شد، گردنبند من می‌شد من با آن زیبا‌تر می‌شدم.»

در همین زمینه