داستان ایرانی
قصههای مثنوی - التماس کردن همراهِ عیسی علیهالسلام و زنده کردن استخوانها
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 07 مهر 1391
- نوشته شده توسط Administrator
- بازدید: 7730
روزی حضرت عیسی علیه السلام به همراه مردی ابله در بیان ، به راهی می رفت که به چاله ای بزرگ رسیدند ، در آن چاله استخوانهای زیادی بود که توجه همراهِ حضرت را به خود جلب کرد و او از عیسی علیه السلام خواست تا اسم اعظم و رَمزِ زنده کردن مردگان را به او یاد دهد تا استخوانها را زنده کند و جان بگیرند.
قصههای مثنوی - چون قضا آید رود دانش به خواب
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 18 شهریور 1391
- نوشته شده توسط Administrator
- بازدید: 5869
پرندگان آسمان، هنگامی که خیمهگاهِ حضرت سلیمان را دیدند، به سوی آن حضرت رفته و در کنار او نشستند. حضرت شروع به سخنرانی کرد، و بعد از آنها خواست تا هر پرنده، از هنرِ خود داستان بگوید و پرندگان دیگر بشنوند:
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - دوست دانا
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 17 شهریور 1391
- نوشته شده توسط Administrator
- بازدید: 14620
سالها پیش، دهقانی بود که زمین و باغ زیادی داشت. پسری هم داشت تنبل و بیکار که جز خوشگذرانی کار دیگری نداشت. پسر هر شب با دوستانش به خوشگذرانی میرفت. دهقان هر چه او را نصیحت میکرد که دست از این کارها بردارد و به فکر زندگیاش باشد، گوش نمیکرد.
قصّههای شیرین ایرانی مرزباننامه - غـــــلام بازرگان
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 27 مرداد 1391
- نوشته شده توسط Administrator
- بازدید: 6726
بازرگان معروفی، غلامی داشت دانا و باوفا. غلام درستکار بود و وظایفش را به خوبی انجام میداد. بازرگان، غلام را دوست داشت و دلش میخواست برای او کاری کند.
قصههای مثنوی - رفتن کودک بر ناودان که خطر افتادن بود
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 27 مرداد 1391
- نوشته شده توسط Administrator
- بازدید: 6292
زنی به پیش حضرت علی علیه السلام رفت و گفت : "یا علی طفل من بر سرِ ناودان رفته و همانجا مانده است . هــر چه او را به طرف خود تشویق می کنم ، به طرف من نمی آید ، و اگر به حال خود رهایش کنم ، می ترسم که از بالا به پایین بیفتد .
داستان کوتاه - پژواک داستانی
- توضیحات
- دسته: داستان ایرانی
- منتشر شده در 27 مرداد 1391
- نوشته شده توسط Administrator
- بازدید: 4140
پدر و پسری از دامنه کوهی میرفتند. وقتی به سنگلاخی میرسند، پسر زمین میخورد و فریاد میزند.آآآآآآخ.