پنج شنبه, 13ام تیر

شما اینجا هستید: رویه نخست زبان و ادب فارسی داستان ایرانی

داستان ایرانی

قصه‌های مثنوی - التماس کردن همراهِ عیسی علیه‌السلام و زنده کردن استخوانها

روزی حضرت عیسی علیه السلام به همراه مردی ابله در بیان ، به راهی می رفت که به چاله ای بزرگ رسیدند ، در آن چاله استخوانهای زیادی بود که توجه همراهِ حضرت را به خود جلب کرد و او از عیسی علیه السلام خواست تا اسم اعظم و رَمزِ زنده کردن مردگان را به او یاد دهد تا استخوانها را زنده کند و جان بگیرند.

قصه‌های مثنوی - چون قضا‌ آید رود دانش به خواب

پرندگان آسمان، هنگامی که خیمه‌گاهِ حضرت سلیمان را دیدند، به سوی آن حضرت رفته و در کنار او نشستند. حضرت شروع به سخنرانی کرد، و بعد از آنها خواست تا هر پرنده، از هنرِ خود داستان بگوید و پرندگان دیگر بشنوند:

قصّه‌های شیرین ایرانی مرزبان‌نامه - دوست دانا

سال‌ها پیش، دهقانی بود که زمین و باغ زیادی داشت. پسری هم داشت تنبل و بیکار که جز خوش‌گذرانی کار دیگری نداشت. پسر هر شب با دوستانش به خوش‌گذرانی می‌رفت. دهقان هر چه او را نصیحت می‌کرد که دست از این کارها بردارد و به فکر زندگی‌اش باشد، گوش نمی‌کرد.

قصّه‌های شیرین ایرانی مرزبان‌نامه - غـــــلام بازرگان

بازرگان معروفی، غلامی داشت دانا و باوفا. غلام درست‌کار بود و وظایفش را به خوبی انجام می‌داد. بازرگان، غلام را دوست داشت و دلش می‌خواست برای او کاری کند.

قصه‌های مثنوی - رفتن کودک بر ناودان که خطر افتادن بود

زنی به پیش حضرت علی علیه السلام رفت و گفت : "یا علی طفل من بر سرِ ناودان رفته و همانجا مانده است . هــر چه او را به طرف خود تشویق می کنم ، به طرف من نمی آید ، و اگر به حال خود رهایش کنم ، می ترسم که از بالا به پایین بیفتد .

داستان کوتاه - پژواک داستانی

پدر و پسری از دامنه کوهی می‌رفتند. وقتی به سنگلاخی می‌رسند، پسر زمین می‌خورد و فریاد می‌زند.آآآآآآخ.

در همین زمینه