برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
گشت با عیسی یکی ابله رفیق
استخوانها دید در چاله ای عمیق
گفت آن همراه و آن مَرد سنی
که بدان مرده تو زنده میکنی
تو مَرا آموز تا احسان کنم
استخوانها را بدان با جان کنم
روزی حضرت عیسی علیه السلام به همراه مردی ابله در بیان ، به راهی می رفت که به چاله ای بزرگ رسیدند ، در آن چاله استخوانهای زیادی بود که توجه همراهِ حضرت را به خود جلب کرد و او از عیسی علیه السلام خواست تا اسم اعظم و رَمزِ زنده کردن مردگان را به او یاد دهد تا استخوانها را زنده کند و جان بگیرند .
گفت شو کن که آن کار تو نیست
لایق انفاس و گفتار تو نیست
که آن نفس می خواهد ز باران پاکتر
وز فرشته در روش ادراکتر
حضرت پیشنهاد را رد ولی مرد التماس فراوان کرد تا آنکه حضرتِ عیسی علیه السلام رو به آسمان کرده و از خدا خواست که رازِ این کار را به او نشان دهد . خداوند متعال به حضرت عیسی علیه السلام دستور داد آن استخوانها را زنده کند :
خواند عیسی نام حق بر استخوان
از برای التماس آن جوان
حکمِ یزدان از پی آن خام مَرد
صورتِ آن استخوان را زنده کرد
اما استخوانها که زنده شد ، ناگهان شیری درنده از میان آنها بیرون آمد و بر مَردِ همراه ، حمله برد و او را تکه تکه کرد :
از میان بر جست یک شیر سیاه
پنجه ای زد کرد نقشش را تباه
کله اش برکند ، مغزش ریخت زود
مغز جوزی که اندرو مغزی نبود
حضرت عیسی علیه السلام از شــیر پرسید : «چرا چنین کردی ؟ »
شیر پاسخ داد « چون او پیغمبر خدا را خشمگین کرد »
حضرت عیسی علیه السلام پرسید: «چرا او را تکه تکه رها کردی ؟
شیر پاسخ داد : « فقط کشتن او در تقدیر من بود ، نه خوردن او ، زیرا قصد عبرت مردمان بود و بس »
گفت عیسی با شتابش کوفتی گفت ازآن رو که تو آشوفتی
گفت عیسی چون نخوردی گوشت او
گفت در قسمت نبودم رزق او
و در ادامۀ این قصه ، مولانا به قسمت و تقدیر آدمها اشاره می کند که بسا کسانی باشند که روزی نخورده از سفره کنار می روند و کسانی دیگر بر سر آن سفره می نشینند :
ای بسا کس همچو آن شیر ژیان
صید ناخورده رفته از جهان
وحال ای خداوندی که رزق و روزی برای ما مــیسر کرده ای مـا را از خنده و استهزائ دیگران ، رها کن
ای مسیر کرده بر مادر جهان
سخره و بیگار ما را وارهان