ای عزیز حضرت مولانا در اینجا قصهای را به نقل از کتاب «کلیله و دمنه» میآورد که یکی از متون هندی ست و به فارسی ترجمه شده است.
JmksportShops , Chaussures, sacs et vêtements , Livraison Gratuite | air max 97 black undefeated , Kids Air Jordan — Rebel Engagement
برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد صلواتی
قصۀ آن آبگیر است ای عنود
که در او سه ماهی اَشگرف بود
در کلیله خوانده با شی لیک آن
قشر باشد اُ این مغز جان
ای عزیز حضرت مولانا در اینجا قصهای را به نقل از کتاب «کلیله و دمنه» میآورد که یکی از متون هندی ست و به فارسی ترجمه شده است.
اشاره به نام کتاب از سوی مولانا، نشان دهندۀ حفظ امانت است و داستانی را که نقل میکند برای توضیح بیشترِِِِ ِداستان قبلی ست.
آنجا مردمان را به لحاظ پیروی از عقل به سه دسته تقسیم کرده است، عاقل، نیمه عاقل و مغرور.
آدم عاقل کسی ست که خود علم و آگاهی دارد و راه خود را میرود. مردم نیمه عاقل به عاقل نگاه کرده و راه را انتخاب میکنند ولی آدم مغرور نه راه را میشناسد و نه به عاقل نگاه میکند. بنابراین دچار حادثه شده، و بعد از گرفتاری پشیمان میشود و قول میدهد که دیگر چنین نشود:
عاقل آن باشد که او با مشعله است
او دلیل و پیشوای قافله است
... دیگری که نیمه عاقل آمد او
عاقلی را دیدۀ خود داند او
آخری کز عقل چون سنگی نداشت
خود نبودش عقل و عاقل را گذاشت
و بعد از این، برای روشن و شفاف شدن عاقبت این گروه مردمان، قصۀ سه ماهی را میگوید که در آبگیری زندگی میکردند.
روزی سه صیاد از کنار آبگیر عبور میکردند که چشمشان به سه ماهی افتاد و بی درنگ رفتند که تور برای گرفتن ماهیها پیدا کنند. ماهی عاقل متوجه آن صیادان شد و زود از آنجا فرار کرد:
آنکه عاقل بود، عزم راه کرد
عزم راهِ مشکلِ ناخواه کرد
ماهی عاقل منتظر گفتگو یا مشورت با آنها نشد و گریخت، ماهی نیمه عاقل وقتی، متوجه صیادان شد که ماهی عاقل را ندید ولی صیادان را دید که برای صید ماهی میآیند. بنابراین زود خود را به مُردن زد، شکمش را رو به بالا داد و کمرش رو به کفِ دریا، بی حرکت ماند و آب او را به هر سویی میبُرد.
پس برآرم شکَمِ خود بر زِبَر
پشت زیر و میروم بر آب بَر
و چنین کرد. صیادان به آبگیر که رسیدند، ماهی را مرده دیدند، ماهیِ مرده هم که برای خوردن مناسب نیست:
پس گرفتش یک صیادِ ارجمند
پس بر او اُف کرد و بر خاکش فکند
غلط غلطان رفت پنهان اندر آب
ماند آن احمق همی کرد اضطراب
ماهیگیران که یکی را فرار کرده دیدند و یکی را مرده، به دنبال صید آن تک ماهی افتادند. اما ماهی مغرور فکر نمیکرد صید میشود ولی وقتی صید شد، در اضطراب و تلاش افتاد و:
باز میگفت او که گر این بار من
وا رَهَم زین محنتِ گردن شکن
من نسازم جز به دریایی وطن
آبگیری را نسازم من مسکَن
آب بی حد جویم و ایمن شوم
تا ابد در امن و صحبت میروم
در همین اندیشه بود که در تاوه افتاد؛ بر سر آتش گذاشتند و کبابش کردند. پشیمانی از غرور هم برایش سودی نداشت...
تا هفته بعد
عنود: ستیزه گر - تو بخوان مغرور
وارَهَم: خلاص شوم