داستان ایرانی

عکاس - بهرام صادقی

برگرفته از شورای گسترش زبان و ادبیات فارسی

یک چیز نامرئی هست مثل دست، که نمی‌بینمش اما احساسش می‌کنم و ادراکش می‌کنم. مرا هل می‌دهد این طرف و آن طرف...

ـ آهان! کمی سرتان را بالا بگیرید. ابروهاتان را از هم باز کنید. بخندید. چشمتان به دوربین باشد. تا سه می‌شمارم. مواظب باشید حرکت نکنید والا عکستان بد از آب در می‌آید. حاضر! یک، دو، سه...

* * *

دو شب بعد، از پله‌های عکاسخانه بالا می‌رفت که عکسش را بگیرد. قبضی را که عکاس داده بود در دستش می‌فشرد. به یاد می‌آورد که دو شب پیش، عکاس پرسیده بود:
ـ اسم آقا؟
و او اسمش را گفته بود.
ـ شش در چار معمولی؟ کارت پستالی چطور؟
و او جواب داده بود:
ـ یک دانه‌اش ... برای نمونه.
ـ پس فردا شب حاضره ... ساعت هشت.
در را باز نکرده، ساعت را دید که از هشت گذشته بود. پیش خودش زمزمه کرد:
ـ حالا دیگر حتماً حاضره.
شاگرد عکاس که پشت میز نشسته بود جلو پایش برخاست و او پس از اینکه به سلامش جواب داد روی یک صندلی نشست. شاگرد را ناشناخته نگاه کرد:
ـ مثل اینکه خودشان تشریف ندارند؟
ـ چرا… چرا… الان اینجا بودند.
ـ این قبض …
قبض را درآورد، از جیبش، و گذاشت روی میز. شاگرد عکاس آنرا برداشت و خواند و سرش را با احترام تکان داد:
ـ بله قربان، مال همین امشبه… اما باید صبر کنید خودش بیاد.
می‌خواست جواب بدهد: « کار و زندگی داریم»، ‌فقط گفت : « کار و زندگی …» و در صندلی فرو رفت. شاگرد درمی‌یافت که او کار و زندگانیش را رها کرده است تا بیاید و عکسش را بگیرد و حالا که عکاس نیست ناراحت شده است، اما چه می‌توانست بکند؟ بهتر آن دید که به چیزی ور برود. بنا کرد آلبومی را ورق زدن‌… او باز پرسید:
ـ نمیاد؟
ـ چرا نمیاد؟ الساعه …
و او به تماشای عکسهایی که به دیوار زده بودند مشغول شد...
* * *
پس از یکربع، عکاس آمد. هنوز نرسیده سر حرف را باز کرد:
ـ خوش آمدید، قربان.
ـ و به شاگردش:
ـ خیلی وقته آقا تشریف آورده‌اند؟
او از روی صندلی بلند شد و آمد جلو میز؛ دو دستش را گذاشت به لبه آن. عکاس ازکارگاهش عکسها را آورد:
ـ ببینم همینه؟ بعله، خودشه.
او دستش را دراز کرد و عکسها را گرفت. کمی نگاه کرد و بعد :
ـ اینها نیست. اشتباه کرده‌اید.
ـ چطور؟ فرمودید‌…
ـ اشتباه کرده‌اید. من سبیل ندارم، این عکسها سبیل داره‌… از آن گذشته من کلاه سرم نمی‌گذارم.
عکاس بتندی عکسها را گرفت و با دقت به آنها و بعد به قیافه او نگاه کرد:
ـ عجیبه‌… اما خیلی به شما شباهت داره.
ـ شباهت؟ شباهتش را چه عرض کنم‌… این را دیگر من سر در نمی‌آرم.
عکاس کمی پا به پا کرد ـ و شاگردش مدتی پیش رفلته بود بیرون (چون نمی‌دانست چه باید بکند بهتر آن دیده بود که برود بیرون). رفت توی کارگاه و یک دسته عکس دیگر آورد پخش کرد روی میز. همان‌طور که وارسی می‌کرد زیر لب می‌گفت:
ـ اینها که نیست.
عکس دختری بود.
ـ اینهم که نیست.
مال زنی بود.
ـ اینهم نه.
مال بچه‌ای بود.
ـ این؟
به عکس و به او نگاه کرد:
ـ این خیلی شبیه شما است. کلاه هم نداره‌… اما باز سبیل داره.
اوسرش را جلو آورد:
ـ ببینم‌… کلاه که نداره‌…
و ادامه داد:
ـ آخر «این خیلی شبیه شما است» یعنی چه؟ من چطور بفهمم که مال خودمه؟ من که صورتم را نمی‌بینم، یادم نیست چطوری است. مگر شما نظم و ترتیبی ندارید که عکسها جابه‌جا نشوند؟ شماره نمی‌گذارید؟
ـ چرا‌… شماره می‌گذاریم، نظم و ترتیب هم داریم. اما امان از آدم ناشی. این شاگرده همش را به هم زده. قاتی پاتی کرده. مثلاً ملاحظه بفرمائید، سه دسته عکس هست که همشان شماره قبض شما را دارند‌… آخر عمری کار کردیم شاگرد آوردیم! مثل اینکه از پشت کوه آمده‌… هیچ چیز سرش نمی‌شود‌…
ـ بالاخره تکلیف ما چیه؟ تا کی باید اینجا بایستیم، آقای عکاس؟
آقای عکاس باز عکسها را وارسی می‌کرد.
ـ اینهم که نیست.
عکس یک بنای تاریخی بود.
ـ آها‌… خودشه.
او عکس را قاپید:
ـ چطور خودشه؟ هیچ چیزش با من نمی‌خونه. من کی کتم این شکلی بود؟
عکاس نشست. بی‌حوصله جواب داد:
ـ دیگر به ما مربوط نیست. شاید پریروز لباستان همین جور بوده، امروز عوض کرده‌اید.
ـ محاله.
عکاس باز بلند شد. شانه‌هایش را بالا انداخت:
ـ دیگه هیچ عکسی اینجا نداریم. یکی از همین‌ها است‌…
او دندانش را بهم می‌فشرد. وقتی کمی آرام گرفت، گفت :
ـ اینها عکس من نیست. شش تا عکس شش درچار با یک کارت پستالی، پولش را گرفته‌ای باید تحویل بدهی‌…
عکاس سه دسته عکس را گذاشت جلو او.
ـ تحویل شما،‌ قربان. پیشکش. عصبانیت ندارد. ولله من که سر در نمی‌آرم. هر سه جور شکل جنابعالی است، عکس جنابعالی است. یکی با سبیل و کلاه، یکی با سبیل بی‌کلاه و یکی، هم بی‌سبیل و بی‌کلاه. هر کدامشان را عشقتونه بردارید‌…
ـ عشقم؟ مگه عشقیه؟ آقای محترم! آقای عکاس! یا به سرت زده یا مرا مسخره می‌کنی. تو مگر کاسب نیستی، مشتری نداشته‌ای، نمی‌خواهی کار و زندگی بکنی؟ کجای دنیا وقتی یک نفر می‌رود عکسش را بگیرد سه جور عکس میارند جلوش میندازند، ریشخندش می‌کنند، می‌گویند هر سه جور عکس جنابعالیه، هر کدامش را خواستی بردار؟ پریروز که عکس می‌انداختم مگر کور بودی؟‌ نه سبیل داشتم، نه کلام داشتم، نه کتم این ریختی بود.
عکاس به تنگ آمده بود. دستهایش را به هم مالید و کوشید خودش را نگه دارد. مؤدبانه و شمرده جواب داد:
ـ اینها همه درست، همه حرف حسابی، من هم قبول دارم. والله تقصیر این شاگرد خرفت احمق منه که اینها را به هم ریخته، شماره‌هاش را به هم زده والا اول بار بی‌معطلی تقدیمتان می‌کردم، اینهمه هم حرف و مرافعه نداشت. اما من تمام تعجبم از اینه که چطور این سه عکس شبیه شما است. درست مثل اینکه خود شمائید. حالا نمی‌دانم مال شما است یا مال آدم دیگری شبیه شما‌… نمی‌دانم عکس اصلی شما چطور شده‌… آخر چطور شده‌… آخر چطورشما قیافه خودتان را تشخیص نمی‌دهید؟
ـ مگر شما تشخیص می‌دهید که من بدهم؟
ـ چرا ندهم؟ الان یک عکس از من نشان بدهید، مال هر وقت باشه، فوراً میگم از منه یا نیست. متعجبم‌…
ـ متعجبی؟ مگر واجبه تمام مردم دنیا عکسشان را تشخیص بدهند؟ حالا تو عکاسی، کارت اینه. کدام مرغی تخم خودش را تشخیص می‌دهد؟ ببین چطور مردم را گول می‌زنند‌… سه چهار روز منتزشان می‌کنند، از کار و زندگی بازشان می‌کنند، بعد هم این جور جواب می‌دهند‌…
عکاس نزدیک بود به گریه بیفتد. از جیبش آینه‌ای درآورد و داد به او:
ـ این کار که دیگر آسانه. بببین! ببین شکل عکسها هستی یا نه؟
او آینه را گرفت و در آن نگاه کرد. بعد همانطور که آینه در دستش بود نشست روی صندلی. زیر لب به تلخی زمزمه می‌کرد.
بعد ناگهان آینه را داد به عکاس و سرش را در دو دست گرفت و فشار داد. عکاس آهسته پرسید:
ـ دیدی؟
او بلند شد. باز رفت جلو میز. عکسها را برداشت و نگاه کرد و داد به دست عکاس. عکاس گفت:
ـ اگر بنشینی صاحب‌های این عکسها همشان میآیند. بد نیست هم قیافه‌های خودت را بشناسی.
او رفت به طرف در:
ـ همش حقه بازیه. اینها هیچکدام عکس من نیست. معلوم نیست عکس حقیقی من چطور شده. ممکنه اصلاً عکس مرا نگرفته باشی. خاک بر سرتان با عکس گرفتنتان.
وقتی او رفت بیرون، عکاس مثل دیوانه‌ها دور اطاق راه افتاد.
ـ خدایا، دارم دیوانه می‌شم. چطور خودش را نشناخت؟ چطور این عکسها همشان شبیه او بودند؟ نزدیکه‌… نزدیکه خودم را از پنجره پرت کنم پایین.
شاگردش آمد تو:
ـ یارو عکسهاش را گرفت؟ دیدمش می‌رفت تو عکاسخانه روبروئی.

 

درباره نویسنده:
بهرام صادقی در 18 دی 1315 در نجف‌آباد اصفهان چشم به جهان گشود. از سن بیست سالگی همزمان با تحصیل در رشته‌ی پزشکی، داستانهایش را در مجلات ادبی به چاپ می‌رساند. هرچند که از پسِ سی سالگی کمتر نوشت، و مجموعه داستان «سنگر و قمقمه‌های خالی»، داستان بلند «ملکوت» و پنج شش داستان کوتاه دیگر کل آثار او را تشکیل می‌دهند؛ اما همین‌ها آن‌قدر بود که او را از بزرگترین داستان نویسان معاصر ایران بدانند.
بهرام صادقی در شامگاه دوازدهم آذر 1363 به دلیل ایست قلبی در منزلش در تهران درگذشت.