برگرفته از تارنمای شورای گسترش زبان و ادب فارسی به نقل از سندباد نامه* - ظهیری سمرقندی
چنین آوردهاند كه در اعوام ماضیه،1 سه كس از دُهات 2 عالم، بر سبیل مشاركت تجارت می كردند. چون دینار به هزار رسید گفتند:«قسمت كنیم» یكی از آن سه كس كه داهی طبع بود و در حوادث تجربت یافته، گفت: «قسمت كردن هزار دینار دشوار بود و از كسور3 و قصور خالی نباشد. این كیسه نزدیك معتمدی 4 به امانت نهیم تا چون به هزار و پانصد رسد، آن گه قسمت كنیم و هر یك را نصیبی كامل حاصل آید و در باقی عمر مارا مدخر 5 گردد»
پس هر سه به اتفاق یكدیگر كیسه برگرفتند و به خانهی پیرزنی رفتند كه به امانت و سداد6 موصوف و به سمت عفاف و صلاح موسوم بود و او را گفتند:«این هزار دینار نزدیك تو به ودیعت می نهیم و وصایت7 می كنیم تا هر سه جمع نشویم، این كیسه به كسی ندهی.» و خود برفتند.
روزگاری بر آن بگذشت تا وقتی اتفاق افتاد كه به گرمابه روند و استحمامی كنند یكی از آن سه كس گفت: «در همسایگی آن زن گرمابهای است هم آن جا رویم و از گنده پیر8 گل9 و شانه خواهیم.» و چون آن جا رسیدند دو تن توقف كردند و آن كس كه بزرگتر بود گفت: «شما همین جای باشید تا من روم و گل و شانه آرم.» به خانهی گنده پیر رفته و گفت: «كیسهی زر به من ده» پیرزن گفت: «تا هر سه جمع نگردید من امانت ندهم» مرد گفت: «آن دو یار من در پس خانهی تو ایستاده اند. تو بر بام خویش رو و بگوی آن چه یار شما می خواهد بدهم یا نه؟»
پیر زن بر بام خانه رفت و سؤال كرد كه:«آن چه یار شما می خواهد به وی دهم» گفتند: «بده، كه ما او را فرستادهایم.» زن گمان برد كه ایشان كیسه زر می گویند. بیامد و كیسه بدین مرد داده مرد كیسه برگرفت و برفت. و آن دو مرد زمانی بودند. پس به نزدیك گنده پیر آمدند و گفتند: «یار ما كجاست؟» پیر زن گفت: «كیسه زر بستد و برفت.» و آن دو مرد متحیر شدند و هر دو چنگ در پیرزن زدند كه «دروغ
می گویی. زر ما باز ده.» در جمله به قاضی شهر آمدند و هر یك بر گنده پیر زر دعوی كردند. گنده پیر واقعه بگفت كه به یار ایشان دادم. قاضی حكم كرد كه: «زر باز ده چون شرط آن بود كه تا هر سه حاضر نیایند زر ندهی، چرا دادی؟ غرامت 10 بر تو لازم است.»
گنده پیر هر چند اضطراب نمود فایدهیی نبود خروشان از پیش قاضی بازگشت و در آن راه بر جماعتی از كودكان گذشت. كودكی پنج ساله پیش او دوید و از وی پرسید «ای مادر تو را چه حادث شده است كه چنین مستمند و رنجوری؟ گفت: «ای كودك حادثهی من مشكل است تو چارهای آن ندانی.» كودك الحاح11 در میان آورد و سوگندان غلاظ و شداد12 بر وی گنده پیر حادثه شرح داد.
كودك گفت: «اگر من این رنج از دل تو برگیرم مرا یك درست13 خرما بخری؟» گنده پیر گفت: «بخرم.» كودك گفت: تدارك14 این مشكل آسان است كه در این ساعت پیش حاكم رو.ی و خصمان را حاضر كنی و بگویی تا در حضور جماعتی از اعیان و ثقات15 قصهی حال از اول تا آخر بگویند و حاضران را بر آن اشهاد فرمایی16 پس گویی: زندگانی حاكم دراز باد كیسهی ایشان من دارم و زر با من است اما میان ما شرط آن است كه تا هر سه جمع نگردند، من این ودیعت به ایشان تسلیم نكنم بفرمای تا یار سوم را حاضر آرند و امانت خود بگیرند.»
پیر زن این حجتها17یاد كرد و بر بدیهه18پیش حاكم رفت و هم چنان كه كودك تلقین كرده بود باز گفت حاكم چون حجت محكم شنید متحیر شد و حكم كرد و خصمان را گفت «بازگردید و یار سوم حاضر كنید و امانت خود بگیرید چه حق این است و حكم شرع هم چنین.»
خصمان خایب و خاسر 19برفتند و گنده پیر از آن بلا نجات یافت.
آن گاه حاكم روی به گنده پیر آورد و از وی سؤال كرد كه:«این حجت محكم از كه آموختی؟» پیر زن گفت:«از كودكی خرد پنج ساله. حاكم عجب داشت و مثال داد20 كودك را حاضر كردند و چون در وی آثار رشد و كیاست دید، بنواخت و اعزاز كرد و اشفاق21 و انعام فرمود و بعد از آن در مشكلات و مهمات با وی مشاورت می كرد و فایده می گرفت.
پانوشت:
1- اعوام جمع عام، به معنی سالها ماضیه گذشته صفت را بال موصوف (به رسم عرب) در تأنیث مطابقت داده است
2- دهات: جمع داهی، زیركان
3- كسور جمع كسره، خرده (عدد غیر تمام)
4- معتمد : آدم قابل اعتماد
5- مدخر: ذخیره
6- سداد: استواری، راستی و درستی
7- وصایت: سفارش
8- پیر سالخورده (مخصوصاً زن)
9- گل مقصود گلی است كه سابقاً سر را بدان می شستند
10- غرامت: تاوان، جریمه
11- الحاح، اصرار،پافشاری
12- سوگندان غلاظ و شداد: قسمهای سخت و شدید
13- درست: سكهی تمام عیار
14- تدارك: چاره كردن
15- ثقات : جمع ثقه« مردم مورد اعتماد و امین
16- اشهاد فرمایی: به گواهی دادن وادار كنی
17- حجتها: دلیلها
18- بر بریهه: بی درنگ، فوراً
19- خایب و خاسر: نا امید و زبان دیده
20- مثال داد:فرمان داد
21- اشقاق: مهربانی كردن و شفقت ورزیدن
سند باد نام حكیم داستانی هند است و سند باد نامه كتابی است نظیر كلیله و دمنه كه نسخه پهلوی آن تا زمان ساسانیان موجود بوده و در عصر نوح بن منصور سامانی مردی به نام خواجه عمیدابوالفوارس قناوزی آن را به فارسی ترجمه كرد و در سال 600 هـ ق محمد بن علی ظهیری سمرقندی آن ترجمه را بازنویسی كرد. در زیر داستانی از این كتاب آمده است.