برگرفته از روزنامه اطلاعات
محمد رضا شمس
یک درخت پیر بود، تا دلت بخواهد غرغرو. همش غر میزد. حوصله هیچ کس را هم نداشت. واسه همین تک و تنها مانده بود.
یک شب باد شدیدی وزید. باران تندی هم بارید. درخت اول کمی غر زد. بعد چشمهایش را بست و خوابید. یک دفعه یکی تقتق زد به تنهاش.درخت غر زد:
- کیه؟
تقتق گفــت: منم، منقار شونه به سر. زیر باد و بارون موندم خیس شدم. بذار یه امشبو پیــشت بمونم. صبح که شد میرم.
درخت کمی فکر کرد. کمی هم غر زد. یعنی اول کمی غر زد، بعد کمی فکر کرد و گفت: باشه. بمون.
منقار شانه به سر رفت لا به لای شاخهها نشست. درخــت پیر، چــشمهایش را بست. اما تا آمــد بخــوابد، یــــکی تقتق زد به تنــــهاش. درخــت غر زد: کیه؟
تقتق گفت: منم. دم شونه به سر. زیر بارون موندم.
خیس شدم. بذار یه امشبو پیشت بمونم. صبح که شد میذارم میرم.
درخت باز کمی غر زد وبازم کمی فکر کرد و گفت: باشه. تو هم بمون.
دم رفت پیش منقار. بعد نوبت سر و پر و پا بود که بیا ن.
درخت به آنها هم جا داد. سر و پر و پا هم رفتند پیش منقار و دم و همگی با هم شدند یک شانه به سر درسته.
صبح که درخت بیدار شد دید یکــی دارد موهــایش را شانه میکند.
خوشش آمد، اما به روی خودش نیاورد و گفت: خب دیگه صبح شده. بارونم بند اومده. بذار برو.
شانه به سر گفت:
من که میخوام روشاخههات لونه کنم ، موهای قشنگتو هر روز برات شونه کنم، بذارم برم؟
درخت خندهاش گرفت و گفت: نه. نمیخواد بری. همین جا بمون. شانه به سر هم از خدا خواسته همان جا ماند.