برگرفته از فصلنامۀ فروزش شماره ششم (تابستان و پاییز 1392)، رویه 3 تا 19
دکتر جلال خالقیمطلق
بیگمان میان فرهنگ ما و فرهنگ غرب تفاوتهای بسیاری است، گاه به سود ما و گاه به سود آنها. یک تفاوت مهم و اساسی که به سود آنهاست در این است که فرهنگ غرب، فرهنگی پژوهیده است و فرهنگ ما فرهنگی ناپژوهیده. به این معنی که در فرهنگ دیروز و امروز مغربزمین کمتر موضوع مهمی هست که بارها از دیدهای گوناگون و غالباً به شیوهی علمی و انتقادی پژوهش نشده باشد و یا دستکم زمینهی پژوهش آن آماده نباشد. در حالی که دربارهی فرهنگ ما پژوهشهای مستند اندکاند و از این اندک نیز سهم بیگانگان، بیش از خود ماست. گذشته از این، شرایطِ پژوهش نیز به علتهای چندی صد در صد آماده نیست. از جمله اینکه در زبان فارسی هنوز صدها نسخهی خطی هست که به چاپ نرسیدهاند و از آنچه نیز از متنهای کهن به چاپ رسیدهاند، بسیاری حتا فهرست اعلام هم ندارند، چه رسد به فهرست موضوعی. از اینرو، برای پژوهش موضوعی از فرهنگ گذشته، گاه باید دهها کتاب و رساله را از خطی و چاپی از آغاز تا انجام خواند. ناچار هرچه دامنهی موضوعی از شخص واحدی و اثر معینی و زمان محدودی فراتر رود، به همان نسبت کار پژوهش دشوارتر و خطر کمبودها در آن و نیاز به افزودنها بر آن بیشتر میشود، هر چند چنین کاری طبعاً به پیوستگی مطالب آسیب میزند و از تأثیر آن میکاهد.
پس از انتشار مقالهی «ایران در گذشتِ روزگاران» به همت استاد جلال متینی و همکاری ناچیز نگارنده1، روشن بود که دربارهی موضوعی که سراسر تاریخ و فرهنگ ایران را در بر میگیرد، حق ادای مطلب در شرایط دشواری که در بالا از آن سخن رفت، در یک وهله امکانناپذیر است و نیاز به بررسیهای سپسین خواهد داشت. از این رو نگارنده پس از انتشار آن مقاله، تکملههایی بر آن افزود.2 [آنچه در پی میآید برگزیدهای از نوشتههای یادشده است]
نام ایران
بر پایهی باورداشتهای کهن ایرانی که در اوستا و متنهای پهلوی و فارسی و تازی گزارش شده است، زمین را به هفت بوم (چنان که در گاثاها آمده است: bumiiā haptaithē «در یکهفتم زمین»، یسنا 32، بند 3) و یا هفت کشور (چنان که در بخشهای دیگر اوستا آمده است: auui karsuuan y āis hapta «به سوی هفت کشور»، یشت 8، بند 33 و جاهای دیگر) بخش کردهاند؛ یک بخش میانی که xvaniratha (پهلوی xwanirah خُنیرَس/ خنیره) نام دارد، و شش بخش در پیرامون آن که ما در اینجا از آوردن نامشان چشمپوشی میکنیم.
بخش میانی به تنهایی به بزرگی آن شش بخش دیگر است و این بخشها را دریا و بیشه و کوه بلند از یکدیگر جدا کردهاند، به آنگونه که جز به فرمان ایزدان نمیتوان از بخشی به بخش دیگر رفت.
بخش میانی، بهترین بخش زمین است. مهرِ توانا بر خنیره که در اوستا بیشتر با صفت bāmi یعنی «درخشان» از آن یاد شده است (بامیگ در پهلوی و بامی در فارسی ـ مرتبط با بام و بامداد) مینگرد (یشت 10، بند 15) و همهی خوبیها در این بخش میانی آفریده شده است (بندهش، بخش 8، بند 6). ایرانویچ (در اوستا airiiana vaejah) ــ یعنی «بُن میهن ایرانی» که خواست، میهن پیشین و اصلی ایرانیان باشد ــ و وَرِ جمکرد ــ یعنی پناهگاهی که جمشید در زیرِ زمینِ ایرانویچ ساخت (وندیداد، فرگرد 2، بند 43ـ20) ــ در این بخش میانی هستند. همچنین کنگدژ، دژی که سیاوش در سیاوشگرد در خراسان ساخت در مرز ایرانویچ، یعنی در همین بخش میانی زمین است. در اوستا از کنگدژ و سیاوشگرد نامی نرفته است و تنها در متنهای پهلوی (بُندهش، مینوی خرد و غیره) و فارسی و تازی از آنها یاد شده است.3
اما این بخش میانی تنها سرزمین ایرانیان نیست، بلکه هند و سند و چین و توران و روم و سرزمین تازیان و بربرستان را نیز در بر میگیرد (بندهش، بخش 8، بند 7؛ بخش 14، بند 37ـ35؛ یادگار ژاماسپیگ، بخش 9ـ5). در یادگار ژاماسپیگ، ویشتاسپ نخست دربارهی مردم آن شش بخش دیگرِ زمین میپرسد و ژاماسپ، کوتاه پاسخ میدهد که مردمی که در ارزه (Arzah) و سوه (Savah) به سر میبرند، در زمستان برای سروش قربانی میکنند، آیین دین آنها خوب است، از زندگانی دراز برخوردارند و در کشور آنها پرنده و ماهی فراوان است. و مردمی که در چهار بخش دیگر (Fradafas, Wioadafs, Worubarst, Woryjarst) به سر میبرند، گروهی در کوه و گروهی در جنگل زندگی میکنند و از آنها کسانی دشمن تو و کسانی یاور تو هستند، برخی به بهشت و برخی به دوزخ میروند.
سپس شرح درازتری دربارهی بخش میانی آغاز میگردد و روشن میشود که جز ایرانیان مردم دیگری نیز که در بالا از آنها نام رفت جزو باشندگان این بخش میانیاند، ولی در هرحال شرف این بخش میانی به ایرانیان است، زیرا کیانیان و پهلوانان و دین بهی از میان آنان برخاستهاند و سوشیانس (Sosyans) در میان آنان به جهان میآید و اهریمن را میشکند و به زندگی این جهانی پایان میبخشد. از آنجا که در آیین هندوان نیز باور مشابهی (هفت Dvipas) هست4، از این رو موضوع بخش زمین به هفت بوم یا کشور یک باور کهن «هند و ایرانی» است.
بنا بر آنچه رفت باید چنین نتیجه گرفت که ایرانیان از کهنترین روزهای تاریخ خود، زمین را در واقع به دو بخش شناخته و ناشناخته بخش میکردند. بخش شناخته را نیمی از زمین میگرفتند و در میان زمین میپنداشتند. این بخش سرزمینهای ایرانی و همسایگان آنها را در بر میگرفت، یعنی سرزمینهایی که ایرانیان با آنها برخورد و از آنها کموبیش آگاهی داشتند. بخش ناشناخته یا نیمهی دوم جهان که آن را در پیرامون بخش میانی میدانستند و به شش کشور بخش میکردند، سرزمینهایی بود که دربارهی آنها آگاهی مهمی نداشتند.
اگر گزارش اوستا را برای دورهی پیش از پارتها معتبر بدانیم، ایرانیان در آن دوره برای میهن خویش، میهنی که همه یا دستکم بخش بزرگی از تیرههای ایرانی را در بر میگرفت، محتملاً سه نام میشناختند. یکی با اطلاق کل به جزء: xvaniratha bami که همیشه یا غالباً با «این» از آن یاد شده است: این (کشور) خنیرسبامی؛ دوم airiiana vaejah «بُنمیهن ایرانی» که در خنیرسبامی قرار داشت و ــ جای آن هر کجا که گمان رود ــ بخش پیوستهای به میهن کنونی آنها بود. سوم airiia dayhauuo «سرزمینهای ایرانی» (یشت 8، بند 36) در برابر anairiia dayhauuo «سرزمینهای ناایرانی» (یشت 19، بند 68). نهایت در زمان ساسانیان این نامها به ترتیب به Xwanirah i bamig، Eranwey و Eran (و Aneran) تبدیل شدهاند، ولی از میان آنها تنها ایران و ایرانشهر، نام رسمی قلمرو اصلی ساسانیان گشته است. فریدیش اشپیگل صورت airiiana xsathra را نیز که نام ایرانشهر بدان میگردد، ثبت کرده است، ولی در اوستا چنین ترکیبی به کار نرفته است. در هر حال اشپیگل معتقد بود: «هر چند با این واژهها اختلاف دینی نیز بیان شده باشد، ولی برای من جای گمانی نیست که معنی دینی، معنی اصلی آنها نیست، بلکه آنها برای توصیف یک ملت به کار رفتهاند»5.
کهنترین گواهها از نام ایران از زمان اردشیر پاپکان (240ـ225)، بنیادگذار سلسلهی ساسانی است که در سنگنوشتهی نقشرستم، خود را شاهانِ شاه ایران مینامد و پس از او پسرش شاپور یکم (272ـ240) در سنگنوشتههای حاجیآباد و نقشرجب و بیشابور، پدر خود را شاهانِ شاه ایران و خود را شاهانِ شاه ایران و انیران مینامد. لقب اخیر را نرسی (302ـ293) در سنگنوشتهی پایکولی نیز بهکار برده است. همچنین نام ایرانشهر را شاپور یکم در سنگنوشتهی کعبهی زردشت و پس از او نرسی در سنگنوشتهی پایکولی به کار بردهاند.6 پس از آن، در متنهای مختلف پهلوی و عربی همچنین به نامهایی چون ایرانسپاهبُد، یعنی فرماندهی کل سپاه، ایرانآمارکار، یعنی وزیر کل مالیه، ایراندبیربُد، یعنی رییس دبیران، ایرانانبارگبُد، یعنی سرپرست کل انبارها و حتا وزرگفرمذار ایران و انیران، یعنی وزیر بزرگ ایران و سرزمینهای غیر ایرانی که در تصرف ایران بود. در اینجا به این نکته توجه شود که ایران در اصل به معنی «ایرانیان» است، ولی این معنی در همان زبان پهلوی خیلی زود به معنی «سرزمین ایرانیان» تبدیل گشته است.
و اما اینکه نام ایران نخستین بار در زمان اردشیر پاپکان نام رسمی کشور ایران شده باشد بعید است، بلکه محتمل است که ساسانیان نام ایران و انیران را نیز مانند لقب شاهانِ شاه و بسیاری دیگر از آیینهای درباری و کشورداری از پارتها گرفته بودند. برای اثبات این مطلب اگر چه سندی از دورهی اشکانی در دست نیست، ولی همان سنگنوشتههای ساسانی دلیل مهمی ارایه میدهند. این سنگنوشتهها نه فقط به پهلوی ساسانی یعنی پارسیگ، بلکه به پهلوی اشکانی یعنی پهلویگ (و برخی به یونانی) نیز نوشته شدهاند که خود نخست وابستگی زبان پارسیگ را به عنوان زبان رسمی اداری به زبان پهلویگ نشان میدهد. و اما صورت ایران در این سنگنوشتهها در پارسیگ Eran و در پهلویگ Aryan است (همچنین Aneran در پارسیگ و Anaryan در پهلویگ، Eransatr در پارسیگ و Aryanxstr در پهلویگ). از این اختلاف میتوان و باید نتیجه گرفت که پارتها قلمرو خود را آریان میگفتند، چون این گمان بسیار دشوار است که دبیران زمان اردشیر چنین نامی را از خود برای زبان پهلویگ ساخته باشند.
نمای نیمکرهٔ شایستهٔ زیست زمین که هفت کشور (اقلیم) بر آن قرار دارد (از اسطوره تا تاریخ - مهرداد بهار)
این نظر را گزارش جغرافیدان یونانی، استرابو (درگذشت در سال 20 میلادی) که تقریباً در میانهی دورهی پارتی (247 پیش از میلاد ـ 225 میلادی) زندگی میکرد، تأیید میکند. استرابو سرزمین چهارگوشی را که از خاور به رود سند، از باختر به پارت و کرمان و کوههایی که پارس را جدا میکنند، از شمال به پامیر و پشتهکوه پیوسته به آن با دروازهی کاسپین و از جنوب به خلیج فارس محدود میگردد؛ آریانا (Ariana) مینامد. بر پایهی این تعریف، پارس جزو آریانا نیامده است. به گمان نگارنده، دلیل آن این است که استرابو در اینجا پارس را که پادشاهی نیمهمستقلی داشته جزو قلمرو پارتها نیاورده است. ولی سپستر میافزاید که بخشی از پارس و ماد و باکتری و سغد نیز جزو آریاناست.7 در هر حال ایرانشناس سوئدی، ویکاندر، حدس میزند که نام ایران ــ و یا چنانکه در بالا ذکر شد آریان ــ از زمان نخستین پادشاهان اشکانی، نام رسمی این سرزمین بوده است.8
البته اینکه این نام دقیقاً از آغاز فرمانروایی اشکانیان نام رسمی این سرزمین شده باشد، به تحقیق بر ما روشن نیست، ولی در هر حال، زمان هخامنشی [به دلایلی که در پی خواهد آمد] برای برگزیدن چنین نامی مناسب نبوده است.
آریا
نام آریا از واژههای مشترک قوم «هند و ایرانی» است که در زبان سانسکریت و زبانهای ایرانی باستان شواهد فراوان دارد، ولی در زبانهای اروپایی گویا تنها گواه موثّق آن در نام کشور ایرلند بهجا مانده است.
ariya در پارسی باستان، airya در اوستایی، urya در سانسکریت و aire در ایرلندی به معنی «نژاده، آزاده، اصیل، شریف» است و این نام در اوستا و سنگنوشتههای هخامنشی به مردم سرزمین ایران گفته شده است. صورت eran [اِران] در پهلوی و ایران در فارسی به معنی «سرزمین آرینها» از همین واژه است. همچنین در زبان آسی، [ایر] ir به معنی گویندگان این زبان و یا دقیقتر برخی از تیرههای قوم اُستها در قفقاز، و iron [ایرون] نام برخی از گویشهای آسی، با همین واژه ارتباط دارد. یکی از ترکیبهای این واژه در پارسی باستان ariyacica و در اوستایی aniya.cithra است به معنی «آریایینژاد، آریایی». خویشاوند با همین واژه است صورت پهلوی er «نژاد، آزاده»، erih «آزادگی، اصالت»، eraxtar «مبارزه»، erman «ایرمان، دوست جانی، مهمان» (اوستایی airyaman «خدمتگذار»)، erwar «ایرانویچ، میهن اصلی آرینها». صورت نفی آن aner «ناآریایی، ناایرانی، فرومایه، پست»، anerih «فرومایگی»، aneran «ناایرانی، سرزمین بیگانه» (اوستایی anairya «ناآریایی») که در شاهنامه بهصورت کوتاهشده، نیران، بهکار رفته است. از این واژه نام شخص هم میساختهاند. از جمله نام پدرِ پدربزرگ داریوش یکم، [آریارَمنَ] ariyaramna است از ariya-raman «آنکه برای آریاییها رامش میآورد». و دیگر در اوستا (یشت سیزده 6 م، بند 131) airyawa نام پدر منوچهر که صورت پهلوی آن erag و در فارسی ایرج است. در فارسی نیز «ایران» برای نام شخص بهکار رفته است. از جمله ایران، ایراندخت برای دختر، ایرانشاه برای پسر.
در شاهنامه نام کشور ایران فقط بهصورت ایران و ایرانزمین آمده است و صورت ایرانشهر چون در وزن متقارب نمیگنجد، بهصورت «شهر ایران» بهکار رفته است. فریتس وُلف در فرهنگ شاهنامه پارس را نیز در سه مورد به معنی ایران ثبت کرده است که درست نیست و پارس در شاهنامه به معنی «استان فارس» است.
در اوستایی و پارسی باستان اصطلاح آریایی را نباید به آریایی ترجمه کرد، بلکه به ایرانی، که فقط صورت نوتر آن است. چون امروزه آریایی شامل همهی اقوام «هند و اروپایی» (آنهایی که در زبان با هم خویشاوندی دارند) میشود، در حالی که در اوستایی و پارسی باستان، خواست از آریایی، فقط ایرانی است.
در هر حال از آنچه از نوشتههای اوستا و سنگنوشتههای هخامنشی برمیآید، از دورترین روزهای تاریخ ایران، احساس ایرانگرایی بسیار قوی است. داریوش در سنگنوشتهی نقشرستم (DNa 14) و سنگنوشتهی شوش (DSe 13) و خشایارشا در سنگنوشتهی تختجمشید (XPh 13) نخست خود را پارسی و سپس ایرانی مینامند.
مثال از سنگنوشتهی نخستین: «من داریوش هستم، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه کشورهای هرگونه مردمان، شاه این زمین بزرگ و پهناور، پسر هیشتاسپ، یک هخامنشی، یک پارسی، پسر یک پارسی، یک ایرانی، از تخمهی ایرانی». یعنی به ترتیب از جزء به کل، از خود، از پدر خود، از دودمان خود، از قومیّت پارسی خود، از قومیت پارسی پدر خود، از ملیّت ایرانی خود و از تخمهی ایرانی خود، نام میبرد.
در اوستا غیر از فرّ کیانی، از فرّ ایرانی (airyanem xvareno) نیز یاد شده است و یَشت هجدهم به نام «اشتاتیشت» که یشت کوتاهی است تمامی به ستایش این فرّ اختصاص داده شده است. در آنجا در بندهای 9ـ1 آمده است: «اهورامزدا گفت به سپیتمه زرتشت: من بیافریدم فرّ ایرانی را، برخوردار از رمهی فراوان و پُرشیر، که به آسانی خرد به دست میآورد، که به آسانی به خواسته میرسد، که بر آز پیروز میگردد، که دشمن را میشکند؛ او که اهریمن تبهکار را میشکند؛ او که دیوِ خشم گردانندهی سلاح خونین را میشکند؛ او که بوشاسپ، دیو خواب را میشکند؛ او که دیو اپوشه را میشکند؛ او که سرزمینهای ناایرانی را میشکند... درود به فرّ ایرانی... درود به فرّ ایرانی آفریدهی مزدا».
همچنین در یشت هشتم به نام «تیشتریَشت»، در بند 56 آمده است: «ای سپیتمه زرتشت، اگر در سرزمینهای ایرانی تیشتر شکوهمند را ستایش و نیایش کنند، ستایش و نیایشی که در خور او باشد... سپاه دشمن بر سرزمین ایرانی نرسد، نه سیل، نه گری، نه زهر، نه گردونههای سپاه دشمن و نه درفشهای بر افراشتهاش».
در یشت نوزدهم به نام «زامیادیَشت»، در بندهای 69 ـ67 در ستایش ایزد زمین آمده است: «رود هلمندِ فرهمندِ باشکوه که خیزآبههای سپید برمیانگیزد... نیروی اسب، بخش اوست؛ نیروی شتر، بخش اوست؛ نیروی مرد جنگی، بخش اوست؛ فرّ کیانی، بخش اوست؛ و در او، ای زرتشتِ راستدین، چندان فرّ کیانی است که تواند همه سرزمینهای ناایرانی را یکباره در زیر آب برد. و آن گاه که به آنجا (سرزمینهای ناایرانی) گرسنگی و تشنگی فرود آید، سرما و گرما فرود آید، فرّ کیانی نگهبان سرزمین ایرانی خواهد بود».
در یشت دهم به نام «مهریشت»، در بندهای 13ـ12 آمده است: «مهر را میستاییم... نخستین ایزد مینوی که پیش از خورشیدِ جاویدانِ تیز اسب، بر چکادِ کوه هرا برآید؛ که نخستین کسی است که با زینتهای زرّین از فراز کوه زیبا برآید و از آنجا، آن مهرِ بسیار توانا بر سراسر خانههای ایرانیان بنگرد».
هرودوت در تاریخ خود (کتاب هفتم، بند 62) میگوید که در عهد قدیم، پارسها و مادها عموماً آریایی نامیده میشدند. از این گزارش روشن میشود که تنها پارس، و قوم اوستا (شمال شرقی، ولی بنا بر آخرین نظریهی اوستاشناسی از شمال شرقی تا شمال غربی ایران) خود را آریایی نمینامیدند، بلکه مادها نیز، و به این ترتیب محتملاً همهی قومهای ایرانی خود را در این نام شریک میدانستند که نشان آگاهی تمام بر یک همبستگی ملی است. آنچه این نظر را تأیید میکند این است که نامهای جغرافیایی اوستا تنها محدود به شمال شرقی ایران نمیشود، بلکه بیشتر مناطق ایران را شامل است.
از سوی دیگر، این آگاهی و همبستگی ملی را تنها نباید محدود به کاررفت نام آریایی ـ ایرانی دانست. در اوستا اشارههای حماسی بسیار از مردانی هست که به یاری خداوند بر دشمن پیروز میشوند، که یک نمونهی آن، روایت آرش کمانگیر است (یشت هشتم، بند 37). بر پایهی گزارش اوستا، بهترین تیرانداز ایرانیان، که در بالای البرز جان خود را در تیر گذاشت و تا مرز دشمن پرتاب کرد، و حتا توصیف شاعرانهای که در این کتاب از شاهان و پهلوانان فرهمند، زنان زیبا، خانههای مجلل، رمهی اسبان نیرومند، گلهی گاوان و گوسپندان پُرشیر، تا برسد به ستایش کوهها، رودها، دریاچهها و در و دشت این سرزمین پهناور شده است، همه و همه حکایت از یک ایرانگرایی عمیق میکند.
از سوی دیگر باید پذیرفت که ایرانگرایی در ایران باستان ــ از اوستا تا شاهنامه ــ همیشه در یک حد متعادل نیست، بلکه ــ اگر مجاز باشیم از دید امروزی به گذشته بنگریم ــ در آن [گویا در شرایطی که زیر فشار قرار گیرد] رگههای ملیگرایی افراطی که «ناسیونالیسم» مینامند نیز هست. برای مثال یکی از نشانههای این نخوتِ ملی در اعتقاد به تقسیم جهان به هفت کشور نمایان است. بر پایهی این باور که شرح آن در اوستا و متنهای پهلوی و فارسی و عربی کموبیش آمده است، اورمزد زمین را به هفت کشور تقسیم میکند و از این هفت کشور، کشور میانی به نام خُوَنیرس (xvaniras) است که ایران و هر چه نیکویی است در آن قرار گرفته. در یادگار ژاماسپیگ نیز (بخش 9ـ5) در توصیفی که از این هفت کشور کرده است، بهترین سرزمین، همان خونیرِسبامی است و بهترین بخش آن که جای جاودانان یا بهشت ایرانیان است ایرانویچ است.
در مقدمهی شاهنامهی ابومنصوری (ص 44 بهبعد) آمده است: «هفتم را که میان جهان خنرسبامی خواندند و خنرسبامی این است که ما بدو اندریم و شاهان، او را ایرانشهر خواندندی... و ایرانشهر از رود آموی است تا رود مصر و این کشورهای دیگر پیرامون اویند و از این هفت کشور، ایرانشهر بزرگوارتر است به هر هنری».
همچنین در کتاب بُندَهِش (بخش 8، بند 6) آمده است که از میان این هفت کشور همه نیکویی اندر خونیرس بیش کرد... چون که کیان و پهلوانان اندر خونیرس داد، و دین بهی مزدیسنان نیز به خونیرس داد.
و باز در جای دیگری از کتاب بندهش (بخش 33، بند 26) از ایران با صفت «ایرانشهر آباد و خوببوی» یاد شده است. این عبارت، یادآور مصراعی است از شاهنامه (یزدگرد 80)، از زبان رستم فرخزاد، در آن گاه که میداند که از جنگ تازیان دیگر باز نخواهد گشت، در وداعنامهی خود به برادرش، با ایران نیز وداع میکند: «خوشا بادِ نوشینِ ایرانزمین!».
نقشهٔ دورهٔ هخامنشیان
دعوی ایرانی در رهبری جهان
و اما نقطهی اوج خودآگاهی ملّی ایرانی که اوستا و سنگنوشتههای هخامنشی و متنهای پهلوی و شاهنامه و حتا بسیاری دیگر از متنهای فارسی در آن اتّفاق دارند، دعوی ایرانی در رهبری جهان، در ایجاد نظم جهان بر پایهی بینش ایرانیِ مبارزهی نیک و بد است که میتوان آن را در این دو مصراع شاهنامه (ضحاک 485 و کاموس 1170) خلاصه کرد:
بیا تا جهان را به بد نسپریم!
و:
جهان را به ایران نیاز آوریم!
این دعوی ایرانی را میتوان «ناسیونالیسم» نامید و زشت انگاشت، میتوان ملیگرایی رمانتیک گفت و دستکم گرفت، میتوان بهآن عمق فلسفی داد و از آن یک جهانبینی معتبر ساخت، ولی وجود آن را نمیتوان انکار کرد. به گمان نگارنده، بیشتر آیینها و جنبشهای مذهبی ـ فلسفی، مذهبی ـ اجتماعی، مذهبی ـ سیاسی، و مذهبی ـ ملی که از دیرزمان تا به امروز از این سرزمین برخاستهاند، از همین دعوی ایرانی در رهبری جهان ریشه گرفتهاند. جنبشهایی که گاه به ایران اعتبار بخشیدند و گاه کمر او را شکستهاند.
در هر حال جای هیچ شکی نیست که ایرانگرایی در ایران باستان از مرز یک آگاهی ملی سخت تجاوز میکند و بدل به پرستش ایران و باور به برتری ایرانیان میگردد، و به کشورهای دیگر و مردمان آنها به چشم سرزمینهای تباه و مردم فرومایه مینگرد. شاید برخی از ریشههای این «ناسیونالیسم» (به اصطلاح امروز) تجربههای سالهای مهاجرت، تسخیر ایران و پیروزی دولت ماد بر امپراتوری آشور (612 پیش از میلاد) بوده و سپس پیروزیهای پی در پی و هزار سال حکومت بر بخش بزرگی از جهان آنروز به این نخوت دامن زده است. در سدههای نخستین اسلامی، یعنی در زمانی که بندگان دیروز خواجگان امروز شده بودند، خواه ناخواه آن بینش ایرانگرایی افراطی که اکنون با زهر شکست درآمیخته بود، نمیتوانست در ساخت نهضت شعوبیه بیتأثیر بماند و در نقطهی اوج این نهضت یعنی شاهنامهی فردوسی منعکس نگردد. با این حال، فردوسی توانسته است به کمک آن نجابت اخلاقی خاصی که در او بوده، از یکسو از آن نخوت ملی بکاهد و حتا در بسیار جاها نسبت به بیگانگان انصاف به خرج دهد و تبلیغ بیگانهنوازی کند، ولی از سوی دیگر به ایران و ایرانگرایی معنویت عمیقی دهد که شرح و بسط آن به معنی بازشکافی تار و پود شاهنامه است، کاری که از ذکر این مثال و آن مثال بیرون است، و از موضوع این گفتار نیز.
نگارهای خیالی از کوروش بزرگ
کوروش بزرگ و فرمانروایی بر جهان
چنین به نظر میرسد که در دورهی هخامنشی جز اصطلاح آریایی یعنی «ایرانی»، حتا هیچ یک دیگر از اصطلاحاتی که در اوستا آمدهاند، مانند هفتبوم، هفتکشور، خونیرهی بامی، ایرانویچ، سرزمینهای ایرانی، و سرزمینهای ناایرانی جزو اصطلاحات سیاسی این دوره نبودهاند، به دلیل اینکه در سنگنوشتههای هخامنشی هیچ ذکری از آنها نیست. علت، این است که با هخامنشیان، از همان زمان فرمانروایی کوروش بزرگ، نظامی پایهگذاری میشود که هدف سیاست آن فرمانروایی بر جهان است و نه تنها بر ایران. برای روشن شدن این مطلب باید به سراغ سنگنوشتههای پارسی باستان برویم.
از کوروش، نوشتهای به زبان بابلی بر روی استوانهای گِلی در دست است که ما در اینجا به خاطر اهمیتش، همهی آن را از ترجمهی آلمانیاش به فارسی برمیگردانیم. بدبختانه آغاز و انجام این نوشته، افتادگیهای بسیار دارد و در میانهی متن نیز، واژههایی افتادهاند که ما در ترجمه با سه نقطه، مشخص کردهایم. از واژههایی که در ده سطر آغاز آن بهجای مانده، چنین برمیآید که کوروش، نخست به ناشایستگی شاه بابل اشاره میکند. خدایان بابل و مردم بابل و آشور و اَکّد که از ستم شاه بابل، به مردگان میماندهاند از مردوک، خدای بزرگ بابل، کمک میجویند:
«مردوک به همه سرزمینها نگریست و فرمانروایی دادگر را به کام خویش جستوجو کرد تا دست او را بگیرد. او نام کوروش، شاه انشان [خوزستان] را بر زبان راند و او را به فرمانروایی جهان خواند. سرزمین کوتی [شمال خاوری آشور] و اومَم ـ مَنده [ماد] را به پای او انداخت. مردمان سیاهپوست [تازیان؟] را به دست او سپرد و او [کورش] با راستی و داد به کار آنها نگریست. مردوک، خدای بزرگ، نگهبان مردمان، از کارهای نیک او [کوروش] و دل دادگر او خشنود گشت و به او فرمان داد که به شهر او، بابل، لشگر کشد، راهی را که به بابل میپیوست بسپرد و خود همچون دوست و یاور، همراه او بود. سپاه بیکران او که چو قطرههای رود بیشمارند، پوشیده در سلاح در کنار او رهسپار گشتند. مردوک او را بیآنکه جنگی و نبردی درگیرد، به شهر خود، بابل، فرود آورد. بابل را از شکنجه رهایی بخشید. مردوک، نبونَئیدشاه را که مردوک را ستایش نمیکرد به دست کوروش گرفتار کرد. همهی مردم بابل، همهی سومر و اکّد، بزرگان و فرمانداران در جلوی او به زمین افتادند و پای او را بوسیدند و از فرمانروایی او چنان خشنود شدند که رخسارشان درخشیدن گرفت. فرمانروایی را که با نیروی خود، مردگان را زنده کرد و همه را از نابودی و شوربختی برکنار داشت، شادمانه ستایش کردند و نام او را به یاد سپردند.
من، کوروش هستم، شاه جهان، شاه توانا، شاه بابل، شاه سومر و اکّد، شاه چهارسوی جهان، پسر کامبیز [کمبوجیه]، شاه بزرگ، شاه شهر اَنشان، نوهی کوروش، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نبیر تایسپه، شاه بزرگ، شاه شهر انشان، نهال جاودان پادشاهی، که خاندان او را بِل و نَبو [خدایان بابل] دوست دارند، که پادشاهی او را با کام دل میجستند. در آن هنگام که من آشتیجویان درون بابل شدم و در زیر فریادهای شادی در کاخ فرمانروایان به فرمانروایی نشستم، مردوک، خدای بزرگ، دلِ بزرگِ مردم بابل را بر من گشود و من هر روز او را ستایش میکردم. سپاه بیکران من در بابل پراکنده گشت و در سراسر سومر و اکّد جایی بر دشمن نگذاشتم. مرکز بابل و پرستشگاههای آن را به پناه خویش گرفتم. مردم بابل را از بندگی ــ که سزاوار آن نبودند ــ رهایی بخشیدم. خانههای ویران آنها را ساختم، مردوک، خدای بزرگ، از کارهای نیک من خشنود گردید، و مرا، کوروش، شاهی که او را ستایش کرد، و کامبیز، فرزند تنی مرا، و همهی سپاه مرا، مهر و بخشایش ارزانی داشت، و ما همگی او را با شادی ستایش کردیم. همهی پادشاهانی که در بارگاهها به سر میبردند، از همهسوی گیتی، از دنیای زبرین تا دریای زیرین، شاهانی که در... میزیستند و شاهان خاور که در چادر میزیستند، همه مرا باژ گران آوردند و در بابل پای مرا بوسیدند. از... تا شهرهای آشور و شوش، اَگده [پایتخت اکّد]، اِشتونَک، زَمبَن، مه ـ تورنو، دری [شهری در نزدیکی بغداد]، آشور، شهرهای آنسوی دجله که از دیرباز بر جای بودند، خدایانی را که در آنجا بودند به جای خویش باز آوردم و برای آنها پرستشگاههای پایدار ساختم. مردمان آنجا را گرد کردم و خانههای آنها را باز ساختم. خدایان سومر و اکّد را که نبونئید به بابل آورده بود و خشمِ سرورِ خدایان را برانگیخته بود، به فرمان مردوک، سرورِ بزرگ، به پرستشگاههای خود بازگردانیدم. بادا که خدایانی که من به جای خود بازگردانیدم، هر روز در پیشگاه بل و نبو برای من روزگارِ دراز و بخشایش بخواهند، و به سرور من مردوک بگویند: بادا که کوروش پادشاه که تو را ستایش میکند، و کامبیز، فرزند او...»8.
کوروش در این نوشته، نخست خود و پدران خود را تنها پادشاه اَنشان (خوزستان امروزی) مینامد. ولی پس از آنکه آشور و ماد و سپس بابل و سرزمینهای دیگر به دست او میافتد، خود را شاه جهان و شاه چهارسوی جهان مینامد، ولی نه شاه سرزمینهای ایرانی. چون کوروش ادعای فرمانروایی بر جهان دارد، نه بر ایران تنها. دیگر این که او این پادشاهی جهان را مدیون مردوک خدای بزرگ بابل میداند. در اینجا کوروش، مردوک بابلی را برابر اهورامزدای ایرانی میکند و از او به همانگونه سخن میگوید که داریوش از اهورامزدا. به سخن دیگر: چون کوروش به زبان بابلی برای مردم بابل سخن میگوید و میخواهد که آنها فرمانروایی او را بر خود بپذیرند، به دین و آداب و رسوم آنها چنان احترام میگذارد که گویی او خود یکی از آنهاست. هدف سیاست کوروش، فرمانروایی بر جهان است از راه جهانگیری با شمشیر و جهانداری با مدارا.
داریوش عیناً همین سیاست کوروش را دنبال میکند. برای مثال در یکی از سنگنوشتههای تختجمشید (DPg) میگوید: «اهورامزدا خدای بزرگ است... که به داریوش، پادشاهی این جهان پهناور را داد... پارس، ماد و سرزمینهای دیگر، سرزمینهای کوهستانی و سرزمینهای هموار، سرزمینهای اینسوی دریا و سرزمینهای آنسوی دریا، اینسوی بیابان و آنسوی بیابان».
و باز در یکی از سنگنوشتههای شوش (DSe) میگوید: «من داریوش هستم، شاه بزرگ، شاه شاهان، شاه سرزمین همهی زبانها، شاه این جهان بزرگ و پهناور».
یعنی همان چیزی را که کوروش در سنگنوشتهی بابلی گفته است، داریوش در سنگنوشتههای خود تکرار میکند و خود را مانند او شاه جهان میداند. همانگونه که کوروش به فرمان مردوک به پادشاهی میرسد، داریوش و جانشینان او در آغازِ همهی سنگنوشتههای خود، پادشاهی خود را سپردهی اهورمزدا میدانند و هر چه میگذرد به «خواست اهورمزدا» است: وَشنااهورمزدا. کوروش میگوید: «پس از آن که در بابل جور و ستم رواج یافت مردوک به همهی سرزمینها نگریست تا فرمانروای دادگری را جستوجو کند و این فرمانروای دادگر، کوروش بود». داریوش نیز در یکی از سنگنوشتههای نقشرستم (NRa) همین مطلب را دربارهی خود میگوید: «چون اهورمزدا این جهان را در آشوب دید، آنرا به من سپرد و مرا پادشاه کرد».
از داریوش سنگنوشتهای به زبان یونانی در دست است که داریوش به ساتراپ خود در مَگنسیا (در آسیای کوچک) نوشته و از او به علت بیاحترامی به رسوم دینی مردم آنجا بازخواست کرده است. ما در این فرمان که از بخت بد، پایان آن از دست رفته است، باز همان سیاست مدارا و احترام به دین و آداب قومهای دیگر را بازمییابیم:
«داریوش، شاه شاهان، فرزند هیشتاسپ، به بندهی خود گاداتاس چنین مینویسد: گزارش رسید که تو فرمانهای مرا چنان که باید و شاید به کار نمیبندی. این که تو سرزمین مرا با بردن و کاشتن درختان میوهدار آنسوی فرات به کرانهی آسیای کوچک آباد میکنی، بر کار تو ارج میگذارم و از این کار در خاندان پادشاه از تو سپاسی بزرگ برجاست. ولی این که تو فرمان مرا دربارهی خدایان به جای نیاوردهای، اگر از راه خود برنگردی، نشان ناخوشایندی مرا خواهی دید. تو از باغهای مقدس آپولو [خدای یونانی] باژ خواستهای و فرمان دادهای زمین تقدیسنشده را کشت کنند، از ناآگاهی به نیّت نیاکان من به ایزدان که در اینباره به پارسیان نگهداشتِ دقیقِ نظم و قانون را سفارش کردهاند و...».
دربارهی ادعای فرمانروایی بر جهان، جز آنچه در سنگنوشتهها آمده است، سند دیگری نیز به زبان یونانی هست که نشان میدهد شاهان هخامنشی با اعتقاد کامل قلمرو خود را شامل تقریباً همهی جهان آن روز، و خود را شاه جهان میدانستند. گزنفون در کتاب [آناباسیس] Anabasis (بخش یکم، بند 7) از کوروش کوچک گزارش میکند که به سپاهیان خود میگوید: «ای مردان! سرزمین نیاکان من از سوی جنوب تا به آنجا میرسد که مردم از گرما تاب ماندن ندارند، و از سوی شمال تا به آنجا که از سرما».
کوتاه سخن: همهجا سخن از فرمانروایی بر جهان است نه بر ایران. و از اینرو در سنگنوشتههای هخامنشی اصلاً با آن اصطلاحهای اوستایی چون خنیرهی بامی، سرزمینهای ایرانی و ایرانویچ برخورد نمیکنیم.
با روی کار آمدن هخامنشیان آن دورهی حماسه، که تیرههای ایرانی میبایست برای ماندگاری خود در سرزمین جدید با دشواریهای داخلی و خارجی میجنگیدند، به پایان میرسد و زمانِ نگهداشت قدرت، یعنی دورهی سیاست آمرانه یا دیپلماسی آغاز میشود. ولی با برچیده شدن حکومت هخامنشی و چیرگی بیگانگان بر ایران، دوباره آن روح ملی چون آتشی از زیر خاکستر زبانه میکشد. به باور برخی از ایرانشناسان از جمله ویکاندر، با دورهی اشکانیان حماسههای کهن اوستایی از جمله نبرد فریدون و کاوه با ضحاک بیگانه از نو زنده میشود و درفش کاویانی، درفش ملّی ایران میشود.9 با این وصف، اینکه ویکاندر دورهی اشکانی را آغاز آگاهی ملی در ایران مینامد، کمی غریب است. به گمان نگارنده باید آن را نه آغاز، بلکه «از نو خیزی» آگاهی ملی نامید. چون همین نکته که مادها خود را ایرانی و هخامنشیان خود را ایرانی، از تخمهی ایرانی مینامیدند و در اوستا سخن از سرزمینهای ایرانی و فّر ایرانی است، به گمان نگارنده نشان آشکاری است بر این که در ایران، احساس ملی، یعنی آگاهی به یک هویت ایرانی ــ ورای همبستگی قومی ــ بسیار زودپرورد بوده است.
در هر حال، با روی کار آمدن اشکانیان پهنهی خاکِ ایران باز کموبیش برابر قلمرو مادها یعنی تقریباً شامل همان سرزمینهای ایرانی میگردد و از اینرو برای نامیدن آن به یک نام ایرانی، دیگر مانعی نبود و به این ترتیب، از نام آریایی و سرزمینهای آریایی در زمان پارتها نام آریان و آریانشهر بهوجود آمد که سپس در زمان ساسانیان به صورت ایران و ایرانشهر تبدیل شد.
اهمیت این تحوّل در تاریخ ایران این است که در ایران، قومهای حاکم چون مادها و پارسها و سپستر اشکانیان و ساسانیان نام قوم خود را بر قلمرو خود تحمیل نکردند تا سپس در زیر نفوذ آن، یک ملیت دولتی به وجود آید. بلکه آگاهی به همبستگی ملی بود که رفتهرفته به نام واحدی برای میهن تیرههای ایرانی انجامید و از احساس همگانیِ ایرانی بودن نام ایران پدید آمد.
کاوه آهنگر، برگرفته از روی جلد شمارهٔ نخست مجلهٔ کاوه
تقدیس پرچم
در ایران باستان خاندانهای بزرگ پهلوانی و خاندان پادشاه برای خود پرچم ویژه داشتند که مانند چادر و چتر و سلاح و برخی دیگر از لوازم زندگی اشرافی، دارای رنگ و نشان خانوادگی و موروثی آنها بود. ولی پرچم ملی ایران که در جنگها همراه سپاه برده میشد «درفش کاویانی» بود.10
پرچم نمادی ملی است و احترامی که مردم هر کشور برای پرچم خود قائلاند، نشانی از درجهی دلبستگی آنها به ملّت و ملّیت خود است. از اینرو، ستایش بزرگی را که ایرانیان از پرچم ملّی خود میکردهاند میتوان نشان دیگری از ملیگرایی و آگاهی به هویّت ایرانی آنها دانست.
در یکی از متنهای پهلوی به نام یادگار زریران از درفش کاویانی با صفت «پیروز» نام رفته است که نشانِ فال نیک زدن برای پیروزی در جنگهاست. در شاهنامه برای درفش کاویانی دو نوع صفت یاد شده است. یکی صفات تابان، درفشان، فروزان، فروزنده و دلانگیز که اشاره به درخشندگی و زیبایی درفش کاویانی دارند، چه از جهت ریشههای رنگارنگ درفش (سرخ و زرد و بنفش)11 و چه به خاطر گوهرهای گوناگونی که بهآن آویخته یا دوخته بودند و درفش کاویانی چنان میدرخشید که «اندر شب تیره، چون شید بود»12. و دیگر، صفات «همایون» و «خجسته» که نشان تقدیس درفش کاویانی در میان ایرانیان است. از اینرو، پیش از حرکت سپاه پنج موبد درفش کاویان را برمیافراختند.13
در هنگام نبرد، ایرانیان چشمی به درفش کاویانی داشتند و اگر آن را در جای خود نمیدیدند و یا درفش به دست دشمن میافتاد، روحیهی خود را میباختند. برای مثال، در جنگ پَشَن وقتی فریبرز فرماندهی سپاه ایران با درفش کاویانی از جنگ میگریزد، بسیاری از پهلوانان میدان نبرد را ترک میکنند و حتا گودرز نیز آهنگ گریز میکند. در این هنگام، گیو پسر خود بیژن را به نزد فریبرز میفرستد که یا بازگردد و یا درفش را به بیژن دهد. ولی فریبرز نه خود بازمیگردد و نه درفش را به بیژن میدهد، به این بهانه که درفش باید همیشه با سپهسالار باشد و پهلوانان دیگر، شایستگی حمل درفش کاویان را ندارند. بیژن که وضعیت سپاه ایران را در خطر میبیند، شمشیر کشیده درفش را به دو نیمه میکند و با نیمهای که به چنگ میآورد به سوی سپاه بازمیگردد. در این هنگام تورانیان که او را با درفش میبینند، برای گرفتن درفش کاویان به او حمله میکنند و از آنسو، ایرانیان نیز به کمک بیژن میشتابند و در این نبرد بسیاری از پهلوانان ایران در راه دفاع از درفش کاویان جان میسپارند، و از آن میان، ریونیز پسر کیکاوس:
یکی تیغ بگرفت بیژن بنفش بزد ناگهان بر میان درفش
به دو نیم کرد اختر کاویان یکی نیمه برداشت گُرد از میان
بیامد که آرد به نزد سپاه چو ترکان بدیدند اختر به راه
یکی شیردل لشگری جنگجوی همه سوی بیژن نهادند روی
کشیدند گوپال و تیغ بنفش به پیکار آن کاویانی درفش
چنین گفت هومان که آن اخترست که نیروی ایران بدان اندرست
درفش بنفش ار به چنگ آوریم جهان پیش کاووس تنگ آوریم...14
در تأکید مطلب شاهنامه تاریخنویس بیزانسی، پروکپیوس، نیز گزارش میکند که در یکی از نبردها وقتی ایرانیان پرچم خود را ندیدند، سخت به ترس و هراس افتادند.15 و یا همین نویسنده در جای دیگری از کتاب خود مینویسد که وقتی در یکی از نبردها پرچم دشمن به دست ایرانیان افتاد، برای خالی کردن دل رومیان، پرچم را افراختند و از آن لکانه (به اصطلاح امروز سوسیس) آویران کردند و با خندههای بلند دشمن را به باد تمسخر گرفتند.16 یعنی ایرانیان همان اهمیتی را که برای پرچم ملی خود قائل بودند ــ درست یا نادرست ــ به دشمن نیز گمان میبردند و میکوشیدند با ربودن و تحقیر پرچمِ دشمن به حیثیت او توهین کنند.
در شاهنامه صحنهی دیگری نیز هست که اهمیت درفش کاویان را نمایش میدهد و در داستان جنگ گشتاسپ با ارجاسپ ــ و همچنین در صورت پهلوی آن، یادگار زریران ــ وقتی در گیراگیر نبرد درفش کاویان بر زمین میافتد، یکی از پهلوانان ایران به نام «گرامی» از اسب پیاده شده، درفش را برمیگیرد و پس از زدودن آن از خاک، دوباره بر اسب مینشیند. ولی در این هنگام تورانیان او را دیده و محاصرهاش میکنند و یک دست او را میاندازند. گرامی درفش را به دندان میگیرد و با یک دست میجنگد تا کشته میشود:
بدان شورش اندر میان سپاه از آن زخم گردان و گردِ سیاه
بیفتاد از دست ایرانیان درفشِِ فروزندهی کاویان
گرامی بدید آن درفش نبیل که افگنده بودند از پشتِ پیل
فرود آمد و برگرفتش ز خاک بیفشاند ازو خاک و بسترد پاک
چو او را بدیدند گُردانِِ چین که آن نیزهی نامدارِ گزین
از آن خاک برداشت و بسترد و برد به گردش گرفتند مردانِ گُرد
ز هر سو به گردش همی تاختند به شمشیر دستش بینداختند
درفش فریدون به دندان گرفت همی زد به یک دست گرز، ای شگفت!
سرانجام کارش بکشتند زار بر آن گرم خاکش فگندند خوار17
طبری گزارش میکند که هنگامی که سردار ایرانی، وَهرز، میخواست در یمن با سپاه خود وارد شهر صنعا گردد، برای این که پرچم خود را خم نکند، دستور داد دروازهی شهر را خراب کنند تا او بتواند با پرچم افراشته به شهر درآید.18 به سخن دیگر، وهرز خم کردن درفش کاویانی را به فال بد میگرفته است. موضوع تقدیس درفش کاویان را برخی از تاریخنویسان ایرانی و عرب نیز گزارش کردهاند.19
شاهنامه؛ سرود مهر ایران
در شاهنامه همهی وقایع بر محور ایران میگردند، از اینرو این کتاب را میتوان از آغاز تا انجام «سرود مهر ایران» نامید. پس از آن نیز احساسات ایرانگرایی، تا زمانهی ما، آتش خود را همیشه از این کورهی سوزان برگرفته است. تنها همین حساب ساده که در شاهنامه واژههای ایران و ایرانی بیش از هزار بار به کار رفتهاند، خود معیاری از ایرانگرایی در این کتاب است. در شاهنامه، همهی وقایع بر محور ایران میچرخند و از اینرو برای پژوهش ملیگرایی در آن باید کتابی به حجم خود آن نوشت، و یا به نقل چند مثال بسنده کرد. برخی از این مثالها را پیش از این یاد کردم. در اینجا دو نمونهی دیگر را میآورم:
هنگامی که سیاوش ایران را ترک میکند، در توران مردم جشن میگیرند و چنگزنان و سرودخوانان به پذیرهی او و پیران که همراه اوست میآیند. سیاوش با دیدن آن جشن به یاد روزی میافتد که به زابل نزد رستم رفته بود و مردم به همینگونه به پیشباز او آمده بودند. سپس به یاد ایران میافتد و اندوه سختی به او دست میدهد. سیاوش روی خود را به سوی دیگر میکند تا اندوه خود را از پیران پنهان کند. ولی پیران حال او را در مییابد و از تأثر لب خویش را به دندان میفشارد. این چند بیت یکی از ژرفترین توصیفهایی است که نگارنده تاکنون دربارهی مهر به میهن در جایی خوانده است:
برفتند هر دو به شادی بههم سخن یاد کردند بر بیشوکم
همه شهر از آواز چنگ و رُباب همی خفته را سر برآمد ز خواب
همه خاک مُشکین شد از مشک و زر همی اسپ تازی برآورد پر
سیاوش چو آن دید آب از دو چشم ببارید و ز اندیشه آمد به خشم
که یادش آمدش بوم زاولستان بیاراسته تا به کاولستان
که آمد به مهمانی پیلتن شده نامداران همه انجمن
از ایران دلش یاد کرد و بسوخت بهکردارِ آتش همی برفروخت
ز پیران بپوشید و پیچید روی سپهبد بدید آن غم و درد اوی
بدانست کو را چه آمد به یاد غمی گشت و دندان به لب بر نهاد20
مثال زیر، هوایی دیگر دارد. در اینجا وصف میهنی است که مردم آن در آسایش و برای فروش و ناز، در پی آموختن دانشاند. وصف کشوری است که بازرگانان از هر سوی جهان برای فروش کالا و بردن سود بدان روی میآورند. وصف سرزمینی است که در اثر داد و دهش، طبیعت نیز با آن مهربان است. وصف ایرانی است آباد که در سایهی نظم و امنیت، بهشتِ نعمت و فراوانی گشته است. اگر در مثال پیشین، «مهر به ایران» در اندوه دوری از آن توصیف شده بود، در مثال زیر «مهر به ایران» در شادی زیستن در دامان آن توصیف شده است:
شد ایران بهکردار خرّمبهشت همه خاک عنبر شد و زرّ خشت
جهانی به ایران نهادند روی برآسوده از رنج و از گفتوگوی
گلابست گویی هوا را سرشک برآسوده از رنج مرد و پزشک
ببارید بر گل به هنگام نم نَبُد کشتورزی ز باران دژم
جهان گشت پر سبزه و چارپای در و دشت، گل بود و بام و سرای
همه رودها همچو دریا شده به پالیز گلبن ثریا شده
به ایران زبانها بیاموختند روانها به دانش برافروختند
ز بازرگانان هر مرز و بوم رز ترک و ز چین و ز سقلاب و روم
ستایش گرفتند بر رهنمای فزایش گرفت از گیا چارپای21
یکی از قطعات تغزلی و بسیار غمانگیز شاهنامه، مویهی باربد بر خسروپرویز است. باربد پس از خواندن این بازپسین سرود خود در پای زندان پرویز، چهار انگشت خود را میبرد تا پس از مرگ پرویز دیگر دست به ساز نبرد، و چون به خانه میرسد آلات ساز خود را نیز در آتش میافکند. از میان بیتهای این قطعه، سه بیت زیر در غم ویرانی ایران است:
همه بوم ایران تو ویران شمر کُنام پلنگان و شیران شمر
سرِ تخم ساسانیان بود شاه که چون او نبیند دگر تاج و گاه
شد این تخمه ویران و ایران همان برآمد همه کامهی بدگمان22
پس از آن که کیکاوس به زندان شاه هاماوران میافتد و در غیاب او ترکان بر ایران چیره میگردند، آمده است:
سپاه اندر ایران پراگنده شد زن و مرد و کودک همه بنده شد
همه در گرفتند ز ایران پناه بر ایرانیان گشت گیتی سیاه
دو بهره سوی زاولستان شدند به خواهش بر پور دستان شدند
که ما را ز بدها تو هستی پناه چو کم شد سر و تاج کاووس شاه
دریغ است ایران که ویران شود کُنام پلنگان و شیران شود
همه جای جنگی سواران بدی نشستنگه شهریاران بدی
کنون جای سختی و جای بلاست نشستنگه تیزچنگ اژدهاست
کسی کز پلنگان نخوردهست شیر بدین رنج ما را بود دستگیر
ببارید رستم ز چشم آبِ زرد دلش گشت پر خون و جان پر ز درد
چنین داد پاسخ که من با سپاه میان بستهام جنگ را کینهخواه
چو یابم ز کاووسشاه آگهی کنم شهر ایران ز ترکان تهی23
هنگامی که سهراب نشان رستم را از هُژیر میپرسد از بیم آنکه سهراب بر رستم و پس از او بر دیگر پهلوانان چیره گردد و تاج و تخت ایران را به دست گیرد، ترجیح میدهد که به دست سهراب کشته شود، ولی رستم را به او نشان ندهد:
به دل گفت ناکاردیده24 هُژیر که گر من نشانِ گَوِّ شیرگیر
بگویم بدین ترک با زوردست چنین یال و این خسروانی نشست
ز لشکر کند جنگجوی انجمن برانگیزد این بارهی پیلتن
به این کتف و نیروی و این یال او شود کشته رستم به چنگال او
وز ایران نباشد کسی کینهخواه بگیرد سرِ تختِ کاووسشاه
چنین گفت موبد که مردن به نام به از زنده دشمن بدو شادکام!
اگر من شوم کشته بر دست اوی نگردد سیه روزِ چون آب جوی
چو گودرز و هفتاد پور گزین همه پهلوانان باآفرین
نباشد به ایران، تن من مباد! چنین دارم از موبد پاک یاد:
که چون برکنند از چمن بیخ سرو سزد گر گیا را نبوید تذرو!25
و چون میان گودرزیان و نوذریان بر سر گزینش جانشین کیکاووس ــ کیخسرو یا فریبرز ــ اختلاف میافتد و کار به لشگرکشی میکشد، توس از ننگ عقبنشینی از جلوی حریف باکی ندارد، از این نگرانی که مبادا اختلاف به جنگ خانگی انجامد و به سود دشمن گردد:
غمی شد دلِ طوس و اندیشه کرد که امروز اگر من بسازم نبرد
بسی کشته آید ز هر سو سپاه از ایدر نه برخیزد این کینهگاه
نباشد جز از کام افراسیاب سرِ بختِ ترکان برآید زِ خواب
بدیشان رسد تخت شاهنشهی سرآید همه روزگارِ بهی26
اگر چه فردوسی تنها ناقل هویّت ایرانی از دورهی کهن به دورهی نو نیست، ولی فردوسی با سرایش شاهنامه به ملّیت ایرانی، جسمیّت و روحانیّت یک کلیسای کهن را داد که چون در صحن آن قرار میگیریم، پیرو هر مذهبی که باشیم، اگر با درد حس کردن آشنا باشیم، از ابهت و تقدیس آن به دلهره میافتیم. با شاهنامه، ایرانیت ــ مانند زبان فارسی ــ عنصر پیوستگی و همدردی گشت، و حتا کسانی چون خیام و خاقانی و نظامی و سعدی و حافظ، که هر یک مرکزی از دایرهگان فرهنگ این سرزمیناند، با همهی دگراندیشیهایی که آنها را از یکدیگر جدا میکند، در طیف ایرانیت شاهنامه افتادند.
فردوسی به کسی میماند که بر بارویِ ویرانشهری سوخته ایستاده است و شکوه بر باد رفتهی آن را توصیف میکند. از پیکر مردگان، کاخ و میدان میسازد و از دود و آتش، باغ و گلشن. ولی هر چند گاه، یک بار هم به خود میآید و با دیدن وضع دلخراش موجود به بیمهری و بدگوهری جهان نفرین میفرستد و زبان به پند و اندرز میگشاید. به این ترتیب، توصیفی که فردوسی از ایرانِ کهن میکند عمیقاً با پرسش از هدف و مفهوم زندگی آمیخته است. فردوسی با این پرسش بیپاسخ، شرابِ بیغش همهی سخنوران پس از خود را از دردِ ایران، دردآلود کرده است. آنجا که خیام میگوید:
آن قصر که بر چرخ همی زد پهلو بر درگه او شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای بنشسته همی گفت که کوکو، کوکو؟
آنجا که حافظ میگوید:
سپهر بر شده پرویزنیست خونافشان که ریزهاش سر کسری و تاج پرویز27
آنجا که نظامی میگوید:
پرده بردار از زمین، بنگر چه بازی میرود با عزیزان زمانه، زیر پرده هر زمان
تا به خرمن خار یابی در کلاه یزدگرد تا به دامن خاک بینی بر سر نوشیروان28
و آنجا که خاقانی با دیدن خرابههای تیسفون متأثر میشود:
هان، ای دل عبرتبین، از دیده نظر کن، هان ایوان مدائن را، آیینهی عبرت دان
یک ره ز لب دجله، منزل به مدائن کن وز دیده دوم دجله بر خاک مدائن ران...
ما بارگه دادیم، این رفت ستم بر ما بر قصرِ ستمکاران، تا خود چه رسد خذلان؟
گویی که نگون کردهست، ایوان فلکوَش را حکم فلکِ گردان، یا حکم فلکگردان؟
بر دیدهی من خندی کاینجا ز چه میگرید گریند بر آن دیده، کاینجا نشود گریان...
این هست همان ایوان، کز نقش رخِ مردم خاک در او بودی، دیوارِ نگارستان
این هست همان درگه، کاو را ز شهان بودی دیلم: مَلکِ بابل، هندو: شه ترکستان...
مست است زمین زیرا، خوردهست به جای می در کاس سرِ هرمز، خونِ دلِ نوشروان...
گفتی که کجا رفتند، آن تاجوَران اینک ز ایشان شکم خاک است آبستنِ جاویدان...
خونِ دلِ شیرین است، آن می که دهد رَزبُن ز آب و گِل پرویز است، آن خُم که نهد دهقان
چندین تن جبّاران، کاین خاک فرو خوردهست این گرسنهچشم آخر، هم سیر نشد ز ایشان
از خونِ دل طفلان، سرخاب ِ رخ آمیزد این زال سپیدابرو، وین مامِ سیهپستان...29
ایران در دیگر متنها
1. در دیباچهی کتاب دانشنامه، که حکیم میسری از 367 تا 370 هجری در دانش پزشکی به نظم کشیده است، چند بیتی هست که هم توجه سراینده را به میهن او، ایران، و علاقهی او را به زبان مادریاش، فارسی، نشان میدهند و هم سندی است بر این که میان فارسی و دری عموماً فرقی نبوده و نیز در ایران همهجا مردمان با سواد این زبان فارسی/ دری را میدانستهاند:
چو بر پیوستنش بر، دل نهادم فراوان رایها بر دل گشادم
که چون گویمش من تا دیر ماند وُ هر کس دانش او را بداند
بگویم تازی ار نه پارسی نغز ز هر در من بگویم مایه و مغز
وُ پس گفتم زمین ماست ایران که بیش از مردمانش پارسیدان
وگر تازی کنم نیکو نباشد که هر کس را از او نیرو نباشد
دری گویمش تا هر کس بداند وُ هر کس بر زبانش بر براند30
2. جای شگفتی است که کسانی که تاکنون دربارهی ناصرخسرو پژوهیدهاند، به احساسات ملی او و فخر او به ایرانی بودن توجه چندانی نکردهاند. ناصرخسرو در قصیدهای، در ضمن نکوهش روزگار و غدر او با ایران و ایرانیان، زبان به تمسخر ترکان میگشاید و از ایرانیان به لفظ آزادگان یاد میکند:
دیویست جهان پیر و غدّاری کش نیست مگر به جادوی کاری...
زین پیش جز از وفای آزادان کاریش نبود، نه بیاواری
مر طغرل و ترکمان و جغری را با بخت نبود و با مِهی کاری...
خاتون و بگ و تگین شده اکنون هر ناکس و بنده و پرستاری
باغی بود این که هر درختی زو حُرّی بودی و خوب کرداری
پر طوطی و عندلیب اشجارش بیهیچ بلا و هیچ پیکاری
دیوی ره یافت اندر این بستان بدفعلی و ریمنی و غدّاری
وز شوخی او همی برون آید از شاخ به جای برگ او ماری31
میتوان گفت که پس از فردوسی هیچ شاعری به اندازهی ناصرخسرو با این صمیمیت از ایران کهن یاد نکرده و از ویرانی آن و چیرگی ترکان بر آن دریغ نخورده است. در اشعار او، به ویژه اظهار کینه و نفرت به ترکان بسیار شدید است.
3. در همین سدهی ششم هجری، داستانپردازی به نام ابوطاهر طرسوسی، داستانی به نام دارابنامه به نثری بسیار ساده و سخت زیبا پرداخته است که در جای جای به ابراز احساسات میهنی برمیخوریم از جمله در توصیف بازستاندن درفش کاویان از دشمن چنین آمده است: «داراب چون درفش کاویان را بدید، برخروشید و بیامد تا پیش پیل، و اندر کاب برخاست و بازو برافراشت و رکاب گران کرد و عنان سبک کرد و کوپالی زد بر پیشانی پیل، چنانک ستان باز افتاد و قیصر با عماری از پشت پیل درگشت و در خاک افتاد و داراب دریازید و درفش کاویان از کوههی زندهپیل در ربود و بیاورد و به مادر خویش داد و گفت: «ای ملکه، این اختر را همایون داشتهاند، آن را بگیر و نگهدار!». مادرش اختر را بگرفت و گفت: «برو ای پسر، تا من در قفای تو بیایم!». داراب روی برگردانید و همای در قفای وی برفت با اختر کاویان، و اندکمایه مردم که بودند همه در قفای داراب و همای برفتند».32
و نمونهای دیگر از احساسات ایراندوستی در این کتاب: «شبی خفته بود داراب. به خواب دید که آتشی از سوی مغرب برآمدی و در جهان پراکندی و فریاد از جهان برخاستی و از آن میانِ آتش بانگ میآمدی که ای داراب! داراب، مادر خویش را دیدی تاج در دست گرفته و اسفندیار در پیش با سواران بسیار؛ داراب را بدیدندی و به نزدیک وی آمدندی و گفتندی که شما همهی ایران داراب را میجویید، اینک داراب! اسفندیار به نزدیک وی آمدی و او را بگرفتی و بر جای بداشتی تا اردشیر اندر رسیدی و تاج از دست همای بستدی و گفتی که شما روید تا من به نزدیک شما آیم. داراب را بر تخت نشاندی و گفتی تو اکنون بر تخت باش تا من این آتش را از ایران بیرون کنم که همهی ایران آتش بگرفت. این بگفتی و روی به جانب مغرب کردی و آنهمه آتش را به سوی غرب بردی و ناپیدا شدی. داراب که آن بدید از خواب اندر جست و بنشست و یزدان پاک را ستایش کرد و در حال سر و تن بشست و جامهی پاک درپوشید و به عبادتگاه آمد و یزدان عزّ و جلّ را خدمت کرد، چندانک روز روشن گشت. با خویشتن گفت: وقتِ رفتنِ ما آمد به ایران که تاجِ ما را دادند، و این آتشِ دشمنی بود که روی به ایران دارد تا ایرانِ خرّم را ویران کند، بباید رفتن!».33
و نمونهی دیگر: «چون خبر آمدنِ قیصر درست شد، همای آنروز روی به مردان کرد که در پیش وی بودند که «ای جوانمردان، بدانید که من سی سال پادشاه ایران بودم و داراب فرزند من است... اکنون من زنی پیر گشتهام و سپاه از من برگشتهاند و قیصر را از روم بخواندند و تاج و تخت پدران من به وی دادند. امروز چون فرزند خود را یافتم، احوال او با شما گفتم از بهر آنک پادشاه ایران وی است و تاج و تخت میراث او راست، و فرزند اردشیر است، نیک در وی بنگرید، شما که پیران و بزرگاناید و اردشیر را دیدهاید، او را نیز بوینید و به حقیقت بدانید که این مرد، شایستهی تاج و تخت هست و فرّ ایزدی دارد. با وی دست یکی کنید تا ولایتِ ایران از دست دشمنان بیرون کنید و ایران با شما بماند و ویران نگردد». چون همای این سخن بگفت، دست بر روی نهاد و به هایهای بگریست»34.
4. شاعری به نام سعدالدین هروی در قصیدهای که در سال 724 هجری در وصف اصفهان سروده است، از ایران و چند شهر آن چنین یاد کرده است:
نسخهی فردوس اعلی اصفهان است، اصفهان نیست شهری مثل آن از قیروان تا قیروان
مُلکِ ایران را که از اطرافِ عالم خوشتر است همچو شخصی دان که باشد از هنر او را روان
اصفهان او را سر و کرمان و شیرازش دو پای ری یکی دست است و دیگر دستش آذربایگان35
5. و باز در سدهی هشتم هجری، شاعری به نام عارف اردبیلی در منظومهی خود به نام فرهادنامه از ویران شدن ایران و از دست رفتن شکوه باستانی آن با اندوه یاد کرده است:
اگر چه پیش از این از حکم یزدان به دستِ ظلم، ویران گشت ایران
ز ایران دولت و اقبال برگشت به پای پیل نکبتپی سپر گشت
بشد بادِ درفشِ کاویانی سعادت ماند بیتاج کیانی
برفت از مملکت رسم امارت برآوردند یکسر دستِ غارت
درازی یافت هر جا دستِ بیداد خرابی یافت یکسر مُلکِ آباد
بهشت آبادِ ایران آنچنان شد که دوزخ با عذاب آن جِنان شد36
6. از جمله اشعاری که در موضوع ایرانستایی سرودهاند، یکی نیز قطعهی زیبا و روانی است از حزین لاهیجی، شاعر سدهی دوازدهم هجری (1180ـ1103):
صفتِ ممالکِ بهشتنشانِ ایران
بهشتِ برین است ایرانزمین بسیطش سلیمانوشان را نگین
بهشتِ برین باد جان را وطن مبادا نگین در کفِ اهرمن!
بود تا بر افلاک تابنده هور ز بوموبرش چشم بد باد دور!
کسی کاو به بینش بود دیدهور جهان را صدف داند، ایران گهر
دماغِ خرد از هوایش تر است نم چشمهساران او کوثر است
مسیحای خاکش به تن جان دهد ز هر خشتِ او نور ایمان دمد
نظر در تماشای آن بوموبر بود چشم یعقوب و روی پسر
هوایش مِی نابِ هُشیاردل کبابش غزالانِ چین و چِگِل
خراشد دلی گر به ویرانهاش کند دل دهی خاکِ مردانهاش
کهن قلعههایش چو حصنِ فلک کبوتر مثالانِ بُرجش مَلَک
سوادش بود دیدهی روزگار یک از خانهزادانِ او نوبهار
گر از فخر بالد به کیهان، کم است که اصطخرِ او تختگاهِ جم است
فریدون، یک از خوشهچینان اوست سلیمان هم از خوشنشینان اوست
بود لرزه در کشور روم و روس ز روزی که میکوفت کاووس، کوس
کهین کاخش ایوانِ کیخسرویست کمین طاق او، غرفهی کسرویست
دهد بیستونش ز فرهاد یاد همان کارپردازِ عشق اوستاد
بود غنچهی لالهای در حساب به دامانِ الوندِ او آفتاب
دهد جوی شیرش ز شیرین نشان شکرخیز خاکش بود اصفهان37
اینها و نمونههای بسیار دیگر از دهها سخنور فارسیزبان ــ سخنورانی که هر یک [در زمانی] در پارهای از ایران به سر میبردند ــ گواهاند بر خاطرهی زنده از میهن یگانهی باستان و آگاهی به هویّت ملی و همبستگی فرهنگی.
که ایران چو باغیست خرّم بهار شکفته همیشه گلِِ کامگار
اگر بفگنی خیره دیوار باغ چه باغ و چه دشت و چه دریا، چه راغ
نگر تا تو دیوار او نفگنی دل و پشتِ ایرانیان نشکنی
کزان پس بود غارت و تاختن خروش سواران و کین آختن
زن و کودک و بومِ ایرانیان به اندیشهی بد منه در میان!38
یادداشتها:
1. ایرانشناسی، 1371/2، ص 268ـ233. این مقاله از استقبال برخی خوانندگان برخوردار گردید و بخشی از آن در ایران (هستی، 1372/1، ص 68ـ75) و تاجیکستان (دُرّ دری، شمارهی 10، ص 12 به خط کریلیک توسط آقای بحرالدین علوی) بازچاپ شد.
2. ایرانشناسی، 1371/4، ص 706ـ692، 1372/2، ص 323ـ307.
3. به گمان نگارنده سپستر که نشانهای نخستین انسان را به سیاوش نیز نسبت دادهاند (بنگرید به مقالهی نگارنده در: ایراننامه 1362/2، ص 228ـ223 )، کنگدژ و سیاوشگرد را نیز از روی الگوی وَرِ جمکَرد و ایرانویج ساختهاند. در این محلها مردمان همه از بیمرگی و تندرستی و جوانی برخوردارند.
در شاهنامه، در داستان جنگ بزرگ کیخسرو، سخن از جایی است به نام کنگبهشت که افراسیاب ساخته است. صفاتی که به این دژ نسبت دادهاند و از جمله خود صفت بهشت بعید است که صفات محلی باشند که به دست افراسیاب ساخته شده باشد. در شاهنامه نیز روایت کنگبهشت یا کنگدژ چنان درهم آمیختهاند که گاه جدا کردن آنها از یکدیگر دشوار است. از اینرو، محتمل است که کنگبهشت همان کنگدژ است که بهشت صفت آن بوده، ولی سپستر آن را جایی جدا تصور کرده و به افراسیاب نسبت دادهاند. در هر حال این محل دارای گریزگاه پنهانی است و افراسیاب پس از شکست خوردن از کیخسرو از آنجا میگریزد. به گمان نگارنده، کنگدژ در سیاوشگرد نیز مانند ور جمکرد در ایرانویج، پناهگاهی زیرزمینی بوده که در آن همهگونه وسایل زندگی را فراهم کرده بودند تا هنگام حملهی دشمن و محاصرهی شهر، بتوانند مدت درازی در آنجا به سر برند و یا در صورت لزوم از راههای پنهانی آن بگریزند.
4. و. گایگر، فرهنگ ایران خاوری، ص 303 (بنگرید به کتابنامه، ذیل Geiger).
5. ف. اشپیگل، دورهی آریایی، ص 103 (بنگرید به کتابنامه، ذیل Spiegel ).
6. سنگنوشتههای ساسانی چند بار پژوهش شدهاند. بنگرید به: ف ژینیو، فهرست واژههای سنگنوشتههای پهلوی و پارتی، ص 16، 18، 45، 47 (بنگرید به کتابنامه، ذیل Gignoux). و نیز بنگرید به: م. بک، سنگنوشتههای دولت ساسانی، ص 281 به جلو (بنگرید به کتابنامه، ذیل Back).
7. ترجمهی آزاد از: استرابو، ج 7، ص 129، 143. همچنین نگاه شود به نقشهی پایان کتاب. و نیز بنگرید به: آ. راپ، مذهب و اخلاق پارسیان و دیگر ایرانیان به گزارش مآخذ یونانی و رومی، بخش 1، ص 12 (بنگرید به کتابنامه، ذیل Rapp).
8. س ویکاندر، انجمن مردان آریایی، ص 168 (بنگرید به کتابنامه، ذیل Wikander). پردامنهترین پژوهشی که تاکنون دربارهی نام ایران شده است، از آقای گنولی است. پژوهنده معتقد است که نام ایران از زمان ساسانیان، نام رسمی این کشور شده است و برای آن نیز بیشتر معنی دینی قائل است (بنگرید به کتابنامه، ذیل Gnoli).
9. س. ویکاندر، انجمن مردان آریایی، ص 108 به جلو.
10. دربارهی تاریخچهی این درفش بنگرید به مقالهی نگارنده با عنوان «درفش کاویانی» در Iranica Encyclopaedia.
11. شاهنامه، تصحیح نگارنده، دفتر یکم، ص 70، بیت 239 و جاهای دیگر شاهنامه.
12. شاهنامه، دفتر یکم، ص 70، بیت 243.
13. شاهنامه، دفتر دوم، ص 243، بیت 611.
14. شاهنامه، دفتر سوم، ص 86، بیت 976 به جلو.
15. پروکپیوس (Prokopius)، «جنگهای رومیان با ایرانیان»، بخش یکم، بند 15.
16. پروکپیوس، همانجا، بخش دوم، بند 18.
17. شاهنامه، دفتر پنجم (آمادهی چاپ)، داستان جنگ ارجاسپ، بیت 522 به جلو. در بیت پنجم خواست از «نیزهی نامدارگُزین» نیزهی درفش است. چون درفش را غالباً به سر نیزه میآویختند. در بیت سوم نبیل به معنی «بزرگ» است.
18. طبری، تاریخ الرسل و الملوک، دوم، ص 949.
19. بنگرید به مقالهی نگارنده در: EIR.
20. شاهنامه، دفتر دوم، ص 283، بیت 1241 به جلو.
21. شاهنامه، چاپ مسکو 8/191/2368 به جلو.
22. شاهنامه، چاپ مسکو، 9/280/409ـ407.
23. شاهنامه، دفتر دوم، ص 81، بیت 201ـ191.
24. [دکتر هوشنگ طالع بر این باور است که این واژه باید «کارآزموده» باشد، چرا که اندیشه و عمل هژیر بسیار خردمندانه و میهنپرستانه و از روی «از جان گذشتگی» بود]
25. شاهنامه، دفتر دوم، ص 165، بیت 600 ـ591.
26. شاهنامه، دفتر دوم، ص 459، بیت 549 ـ546.
27. بنگرید به مقالهی نگارنده: «حافظ و حماسهی ملی ایران»، در: ایراننامه، 1367/4، ص 5665 ـ573.
28. نظامی، دفتر هفتم، ص 135.
29. خاقانی، دیوان، ص 358. توضیح چند واژه: خذلان = خواری؛ دیلم و هندو = بنده و نوکر
30. حکیم میسری، دانشنامه، به کوشش برات زنجانی، تهران، 1366، ص 6، بیتهای 85 ـ80
31. ناصرخسرو، دیوان، ص 469ـ467. در بیت دوم بیاوار یعنی شغل و کار.
32. ابوطاهر طرسوسی، دارابنامه، به کوشش ذبیحالله صفا، ج. یکم، چاپ دوم، تهران 2536، ص 349. واژهی ستان به معنی «به پشت» است.
33. همان، ص 285ـ284.
34. همان، ص 345ـ344.
35. حسین بن محمد بن الرضا الاوی، محاسن الاصفهان (تألیف 729 هجری)، به کوشش عباس اقبال، تهران 1328، ص 30ـ29.
36. عارف اردبیلی، فرهادنامه، تصحیح عبدالرضا آذر، تهران 2535، ص 7، بیت 87 ـ82. ضمناً این شاعر از دوستداران فردوسی و شاهنامهی اوست، ولی با نظامی میانهای ندارد. از جمله یکجا خطاب به ممدوح خود میگوید (ص 130، بیت 2702 به جلو):
به سی سال است تا در گاه و بیگاه / بود وردم دعای دولتِ شاه
دلم پیوسته شه را نیکخواه است / در این حالم دل خسرو گواه است
نیَم فردوسی طوسی که از شاه / توقّع تاج زرّین دارم و گاه
ز سلطان تاج و تخت طوس خواهد / ز بهر نام خود ناموس خواهد
چو او شاهنشه اهل هنر بود / چو شاهان در خور تاج و کمر بود
به همت ز آنچه طوبی سروری داشت / که از فردوسِِِِ اعلی برتری داشت
من از دنیا قناعت را گزیدم / که در یاری به از وی کس ندیدم...
و باز در جای دیگر (ص 147، بیت 3069 به جلو):
ز بهرِ پادشاهانِ جهانجوی / نبینی همچو فردوسی سخنگوی
به نورِ رای کز شهنامه افروخت / شهان را پادشاهی کردن آموخت
مخوان در پیش شاهانِ زمانه / گه و بیگاه غیر از شاهنامه
اگر در پیش شاهان قُرب جویی / بدین گفتار به، از هر چه گویی
ز بزم و رزم و عدل و بذلِ شاهی / تأمّل کن در او صنعِ الهی
37. حزین لاهیجی، دیوان، به کوشش بیژن ترقی، چاپ دوم، تهران 1362، ص 581 ـ580.
38. شاهنامه، شیرویه 254 بهبعد.
کتابنامه
ابراهیم پورداوود، یشتها، 1ـ2، چاپ دوم، تهران ـ 1347
زند وهومنیسن، ترجمهی صادق هدایت، چاپ دوم، تهران ـ 1332
مقدمهی شاهنامهی ابومنصوری در: بیست مقالهی قزوینی، بهکوشش عباس اقبال، ج 2، چاپ دوم، تهران ـ 1332
مطالب شاهنامه در دو جا که از پادشاهی شیرویه و یزدگرد نقل شده است از چاپ مسکو و بقیه از تصحیح نگارنده است: دفتر یکم، نیویورک 1366، دفتر دوم، نیویورک 1369، دفترهای سوم و چهارم، زیر چاپ.
روایت پهلوی، ترجمهی مهشید میرفخرایی، تهران ـ 1367
محمد بن جریر طبری، تاریخ الرسل و الملوک، چاپ دخویه، ج 2، لیدن ـ 1881
ابونصر اسدی طوسی، گرشاسپنامه، به کوشش حبیب یغمایی، چاپ دوم، تهران ـ 1354
ابومعین ناصرخسرو قبادیانی، دیوان، به کوشش نصرالله تقوی، تهران ـ 1339
ایرانشاه بن ابیالخیر، بهمننامه، به کوشش رحیم عفیفی، تهران ـ 1370
بهاءالدین اسفندیار کاتب (ابن اسفندیار)، تاریخ طبرستان، به کوشش عباس اقبال، تهران ـ 1320
نظامی گنجوی، لیلی و مجنون، به تصحیح بهروز ثروتیان، چاپ دوم، تهران ـ 1364
نظامی گنجوی، به تحصحیح وحید دستگردی، دفتر هفتم، چاپ دوم، تهران ـ 1335
انوری، دیوان، به تصحیح محمدتقی مدرس رضوی، تهران ـ 1337
افضلالدین خاقانی شروانی، دیوان، به تصحیح ضیاءالدین سجادی، تهران ـ 1338
عبید زاکانی، کلیات، به کوشش پرویز اتابکی، چاپ دوم، تهران ـ 1343
Avesta , Die heiligen bucher der Parsen , ubersetzt von F. Wolff , Strassburg 1910 (Berlin 1960)
Kent, R.G. Old Persian , New Haven 1953
Bundahisn , ed., M.A. Anklesaria, Bombay 1956
Ayatkar i zamaspik, ed. G. Messina, Rom 1939
Bartholomae , ch., Altir. Worterbuch , 2. Auf. Berlin 1961
Mackenzie , D.N., Pahlavi Dictionary, London 1971
Hubschmann , H., Etymologie und Lautlehre der ossetischen Sprache, Strassburg 1887
(Amsterdam 1969)
Wolff , F. Glossar zu Schahnama. Berlin 1935 (Hildesheim 1965)
Knauth , W. , Das Altiranische Furstenideal von Xenophon bis Ferdousi
(دربارهی ملیگرایی، ص 202) 1975 , Wiesbaden و (با همکاری سیفالدین نجمآبادی)
Szemereny, o., Studies in the Kinship Terminology of the Indo-European Languages. Acta Iranica 16, Leiden 1977.
( صفحههای 149ـ125 این کتاب، نوترین و گستردهترین پژوهشی است که تاکنون دربارهی اصل و تحول معنی واژهی آریا در زبانهای هند و ایرانی و زبانهای خویشاوند انجام گرفته است).
Weissbach, F. H., Die Keilinschriften der Achameniden, Leipzig 1911 (1968)
Hinz, w., Altpersischer Wortschatz, Neudeln 1966 (Abh. F.d. Kunde d. Morgenl., Bd. 27, Nr.1).
Gignoux, ph., Glossaire des Inscriptions Pehlevies et Parthes , London 1972
Back, M., Die Sassanidischen Staatsinschriften. Acta Iranica 18, Leiden1978
The Geography of Strabo, with an English translation by H. 4 Jones (The Loeb Classical Library 241), London 1930 (1966)
Brandenstein , W. – Mayrhofer. M., Handbuch des Altpersischen, Wiesbaden 1964
Marquart , J. Eransahr nach der Georaphie des. Ps. Moses Xorenac i, Berlin 1901 (Abh. d. Kon Ges. d. Wiss. zu Gottingen , N.F. III 2)
Boyce, M., The Letter of Tansar, Roma 1968
Spiegel, F., Die arische periode , Leipzig 1887
Geiger, w., Ostiranische kultur im Altertum, Erlangen 1882
Wikander , S., Der arische Mannerbund, Lund 1946
Rapp, A., Die Religion und Sitte der Perser und ubrigen Iranier nach den griechischen und romischen Quellen, in: ZDMG 1865/19, S. 1-89, 1866/20, S. 49-140
Christensen, A., L iran sous les Sassanides, Copenhague 1944
Goldziher, I., Muhammedanische Studien I-II, Halle 1888 (Hildesheim – new york 1971)